در اثبات بلندتر بودن این شب چشم بر ثانیه ها داشتم.
آخرین روز پائیز به پایان رسید و درک نکردم.
در آخرین لحظه ی شب و به هنگام طلوع،
جای شوق یقین باز فهمیدم بلندترین شب زندگی ام در این سال نیز گذشت
و باز حسرت ثانیه ها ...
یلدا و آغاز سال نوی میترایی و "عید نود روز" بر شما مبارک باد .
امشب شب یلداست .
پاییز با همه زیبایی هایش ، خدا حافظی می کند
و جایش را به زمستان پاک و سفید می دهد .
زمستان سردی که با وجود دلهای گرم و با محبت ،
زیبایی اش دو چندان می شود
در یک لحظه به یاد خزان عمر خود می افتم .
عمری که بهارش را بدون هیچ لذت و خوشی به پایان رسانید
وبالاخره به خزان رسید .
خزانی که جز حسرت روزها و فرصت های از دست رفته ،
ثمره ای نداشت
آری ...
خزان عمرهم به پایان خواهد رسید وبه زمستانش میرسد
در بهار، تنهایی ...
در پاییز ، تنهایی ...
در زمستان هم ، تنهایی ...
سرمایش را احساس می کنم ...
برخود می لرزم ...
می ترسم ای دل ...
آیا دلی نبود که برای تو بطپد ...
آیا دلی نبود که در انتظارت باشد ...
آیا دلی نبود که نگرانت باشد
ای دل با رفتن به سوی غربت ، خیلی ها فراموشت کردند .
خیلی ازآنهایی که دوستشان داشتی
و دوست داشتی دوستت بدارند .
اصلا" ای دل میدونی ...
همه اش تقصیر این غربت هست ...
غربت یعنی مرگ تو ...
یعنی فراموشی ...
یعنی غم ...
یعنی رنج ...
یعنی هجران ...
یعنی تنهایی ...
یعنی بی کسی
ای دل تنها!
تنهایی ، تنها... تنها ... تنها و تنها میمانی
چقدر دوست داشتم امشب که شب یلداست ،
من هم در کنار آنهایی که دوستشان داشتم و دارم و دوستم داشتند
و نمی دانم که آ یا باز هم دوستم دارند ، بودم .
آن وقت پدر بزرگ یا مادر بزرگ میشدند،
ماه شب یلدا. فرزندان و نوه ها، ستاره هایش . گرمای دلهایمان،
کرسی اتاقمان . یاقوت دلهایمان، انار دانه دانه شده اش .
پر باری عشق و محبت و تقسیم کردن آن بین همه،هندوانه اش .
لذت در کنار هم بودن با هر مزه ای، آجیلش .
مزه ی لحظه های خوش با هم بودن، شیرینی اش .
خواندن حمد وسوره، سپاسش از خداوند .
بیان خیال یار و دلبر و آرزوها،
فال حافظش .
وفا و مهربانی و عشق، طولانی بودنش .
آه که چه شبی می شد امشب ...
ولی افسوس
.
.
.
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
نتوانستم کنار بیام با غم رفتن تو ...
گاهی از ته دل صدایت میزنم که باشی ,
و گاهی برایت مینویسم ,
گاه احساس انقدر کوچک می شود که ,
دل به دل نوشتن نمی دهد .
اینجا تنها جایست که مینویسم ...
شاید که بخوانی ...
نمیدانم ...
وای پس از این همه سال....
که درد هجرانت هنوز دلم را می آزارد
خسته ام
به تمامی روزهای زندگی
به تمامی بودن ها
و از تمام پنجره هایی که تو را برایم نیاورد
شب های انتظارم هرگز به روزهای با تو بودن نمی رسد
اندوه بودن من و نبودن تو
من به نوری کم تر از فانوس می اندیشم
و به صداقتی کم تر از آبی.
من به تومی اندیشم ..
در غربت مزار خودم گریه ام گرفت
از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت
وقتی که پرده پرده دلم را نواختم
از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت
پاییز می خزد و تو لبخند می زنی
اما من از بهار خودم گریه ام گرفت
یک تکه آفتاب برایم بیاورید
از آسمان تار خودم گریه ام گرفت
این روزها مثل بادی پریشان احوال، از روی خاطرات ترک خورده میگذرم
و نمیدانم در کدام سوی کویر است که هنوز سرگردانم
صدایم را کسی نمیشنود
و شبها مهتاب است که در تنهایی برایم لالایی میخواند
این روزها سرم پر از ابهام است
احساسم شده است یک علامت سوال بزرگ
عقلم علامت تعجب
زبانم سه نقطه ...
و دلم در پرانتز حریمش، حرمتش را حفظ میکند
این روزها، نه! این شبها
حوالی خوابهایم بارانی است
با هر تکه ابری، قطره بارانی میشوم
تا از آسمان دلم بر روی این کویر خشکیده ببارم
تا شاید روزی جوانه عشق از این خاک بروید
بی هیچ ترسی از هر احساس تنهایی
این روزها قاصدکها زیاد خوش خبر نیستند
برای همین مدام خودشان را قایم میکنند
و پروانهها زیاد دلشان شاد نیست
برای همین در تنهایی میگریند
این روزها دلم برای دریا تنگ میشود
با چشمانی بسته به موجها سلام میکنم
و برای ماهیها دست تکان میدهم
برای فانوس خیس دریایی آرزوی سلامتی دارم
این روزها اعتراف میکنم دلتنگم
همه دلتنگیام را با سرانگشتان احساسم
بر صفحه آبی آسمان حک میکنم
بعد آن تکه از آسمان را در پنهانترین جای قلبم مخفی میکنم
مبادا چشم نامحرمی حُرمت دلم را بشکند
تا حریم این دل شکسته حفظ شود
این روزها وقتی شعری میخوانم
چشمانم برق میزند
روزی شاعری برایم گفت
پرنده بیبال هم میپرد!
و من دیدم چقدر دلم هوای پریدن دارد
این روزها دلم برای دوست داشتن میسوزد
وقتی کسی مرا برای ت م ل ک بخواهد
دلم میلرزد
صدایم میگیرد
و نبض لحظههایم به تندی میزند
نیاز به دوستی رازی است که به تملک نباید فروختش!
این روزها کسی گم شده است
در میان ستارهها، در آغوش مهتاب
در هنگامه بوسه باران آسمان...
تنها ماندنِ نجابت یک نگاه سخت است
این روزها دوستان غریب شدهاند
و غریبهها ادای دوستی درمیآورند
اما من با کدامین واژه بگویم
دوستی عطر آشنایی است دیرینه
که هیچ غریبهای را در این خلوتکده راهی نیست
و دوستی پاک است و پر از نگاه آشنا
مثل دوستیمان با خدا
این روزها هر لحظه با خدای مهربان نجوا میکنم
و در لحظات پاک نیایش
برای آرزوهای خوب همه دعا میکنم
برای لحظات دلتنگی و بیقراری این روزهایم
به پرندهها میگویم: التماس دعا...
دلم عجیب گرفته!
چشم هایم یک دل سیر گریه می خواهند
دلم سکوت و نگاه می خواهد
دلم نسبت به آدم ها بی تفاوت تر از قبل شده
و تنها یی و نفرت می خواهد
دلم دروغ های زیبا می خواهد
دلم مهربانی و نوازش نمی خواهد
دلم آرزو ها را نمی خواهد
دلم فرصتی نمی خواهد...
من می ترسم....
من دلم را دیگر نمی خواهم.....
من واقعیت ها را می خواهم...
من فرصتی می خواهم ...
من خودم را می خواهم....