بعضی وقتا دلم می خواد
دستمُ بذارم زیر چونم
چشم تو چشم خدا بشم
زل بزنم و بهش بگم
خب که چـــــــــــــــی مثلا ..؟
تنهایـــے ، آدم را عَوض مے کند !
از تو چیزے مے سازد کہ هیچ وقت نبوده اے ... !
گـــــاهـــی بی بهـانـــه دلــــ ـــم می گیــرد
نمـی دانـــــم دلهــــا بهـانـــه گیـرنـد
یـــا بهـانــه هـــا دلگیــر …. !؟
می آیی ... می روی ...
و فقط یک سلام ...
و گاهی یک خداحافظی
نه ... این انصاف نیست ...
من و یک دنیا عشق ....
تو و یک دنیا بی تفاوتی ....
چه با شوق میخوانم چشمانت را
و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است،
گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
مرا همینطور ساده دوست داشته باش...
و یک روز پر از مداد رنگی