من او را رها کردم
وچقدر سخت است که عزیزترینت را رها کنی !
آن قدر او را دوست دارم
که او را رها می خواهم
رها از تمامی بندهاو زنجیرها!
هرچند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود
و هیچگاه به خاطرهمیشه بودن با او
برای او بندی نساختم....
نیت میکنم ...
همیشه دوست نداشتن ها خیانت محسوب نمی شود
گاهی دوست داشتن ها نیز
بدترین خیانت به حساب می آید...
( نتیجه گیری خودم ! است)
سرم از التهاب این اندیشه های زرد در شرف انفجار است
نیمه شب ٬ بعد از پایان یک روز سخت روبروی آیینه می ایستم
و سعی می کنم لبخندی تصنعی که آخرش به گریه های تصلی
بخش ختم می شود را ٬ لابه لای این جسم شفاف٬ کشف کنم
نزدیک می شوم به خودم ...
تا جایی که دیگر کسی را نبینم و نخواهم...
کوک پشت سرم را در جهت خلاف عقربه های زمان
می چرخانم...
خالی می شوم...
خیس اشک هایی از جنس هیچ دیگر توان ایستادن و دیدن ندارم
چشمانم را می بندم ٬
مطمن می شوم که کسی مرا نمی بیند حتی تو!
چقدر دشوار است
مجبور به پاسخ دادن به سوالی باشی
که جوابش را نمی دانی!
همین جوری:
دلم می خواهد تمام موهایم را با تیغ ٬از ته بزنم !
۵ روز پیش به آن پسر بچه ی تخس که از سر تنبیه٬
سرش مثل آیینه شده بود حسودی کردم!!
.
.
.
دیر است
دیر
برای عاشق شدن
برای تو
برای من که جز نگاه تو دیگر هیچ ندارم تا به اتاق بیاویزم
چه زود عاشق شدم
دلم آیینه قدیمی ام را می خواهد
که در آن هر روز هزاران بار تو را می دیدم
و اکنون تصویر تو را
که هر روز هزاران بار در حال کمرنگ شدن است
دلم عشق می خواهد...
دلم تو را می خواهد...
اما...
دیر است
دیر
برای عاشق شدن
برای من...
برای تو...
برای ما...
شاید روزی قاصدکی از فاصله ها انتقامی پر صدا بگیرد...
ساکت !
هیچی نگو
فقط من می خوام حرف بزنم
بدون ترس از نشنیدنت
بدون هیچ گریه ای
اما بغض گلو رو نمیشه کاریش کرد
در این هوای سحر گاهی دلم هوای یه دوست کرده،
یه دوست که بشه با اون حرف زد،
تو چشاش نگاه کرد و برای پریدن ازش اجازه نگرفت،
یه دوست که بتونه چشمای منو باز کنه
و نگاه منو نسبت به هر چیزی که می بینم بالاوبالاتر ببره،
یه دوست که جرات کنه در اوج با من ملاقات کنه،
دور از هر تردید و ترسی.....
چقدر تایپ کردن با کیبورد برام سخت شده
اما مثل همیشه باید بنویسم تا کم کم آروم بشم
دیشب شب بدی بود
برای اولین بار بعد از مدت ها دوباره از تاریکی و تنهایی ترسیدم
تا صبح چراغ های خونه رو روشن گذاشته بودم
نمی دونم چه مرگم شده بود ...
من چند ساله که بی تو در این شهرغریبم
هیچ وقت هم تنهایی اونقدر ها در موندم نکرده بود
تنهایی خیلی وقتا آزارم می داد اما هیچ وقت انقدر کلافم نمی کرد
عجیبه ..
اما حالا بعد از این مدت دیشب احساس ترس کردم
دیشب تا صبح بارون اومد و من برای اولین بار از صدای بارون
متنفر شدم
خدایا چقدر عوض شدم ...
احساس می کنم باید قبل از اینکه شرایط پوستم رو بکنه خودم
پوست بندازم
امروز حتی حوصله نداشتم برم سر کار
فکر کن اولین روز کار ی اونم بعد تعصیلات
این روزا انگاری اصلا دلم نمی خواد زندگی کنم
کوچولو شدم
بهونه گیر شدم
اصلا واقعا نمی دونم چم شده
با خودم می گم یکم طاقت بیارم
اما بعدش می گم ای بابا این قیافه ی لهیده طاقن نیارم هیچ اتفاق
خاصی نمی اوفته .
اینجا لا اقل از خنده های زورکی خبری نیست
احساس می کنم واقعا در مونده شدم
می دونم که باید طاقت بیارم
باید با خودم کنار بیام
باید صبر کنم
دلیلش رو نمی دونم اما می دونم باید صبر کنم
احساس می کنم فراموش کردم خودم رو زندگی مو
یادم رفته چطور باید زندگی کرد
چی به سرم اومده
چرا من باید دچار این وضعیت بشم
همیشه فکرمی کردم دختر قوی ای هستم و شرایط رو خوب می
تونم کنترل کنم اما اینبارانگاری شرایط رو سرم سوار ه نفسم واقعا
به شماره افتاده ...می ترسم
شرایط سختیه
گاهی و اقعا احساس درموندگی می کنم
چرا باید بترسم؟ من خدایی دارم که تو همین نزدیکیه
اگه همین خدا ی مهربون نبود تا حالا شاید خیلی کارا کرده بودم
که ظاهرا به نفعم می بود اما....
حاضر م این سختی و عذاب رو تحمل کنم
اما ذره ای خدای مهربونم رو آزار ندم...
می دونم آخر سر کمکم می کنه
من منتظرم
منتظر تغییر و بهبود شرایطم و اینکه دوباره به زندگی برگردم
زندگی که مدت هاست فراموشش کردم
پس لرزه های این روح درب و داغونم داره بد جور منو از همه
چیز و همه کس دور می کنه
جلوی چشمم یه گسل بزرگ هست که من از پهناش خیلی می ترسم
تو این گیر و دار انگار جسمم هم بدش نمیاد قاطی ماجرا بشه
چند وقتیه که بد جور گیج می زنم
اصلا هم مراقب خودم نیستم
راستش دلم می خواد یه چند روزی بمیرم!
البته اگه بیشتر از چند روز هم شد اشکال نداره
چند وقتیه کهبی تفاوت شدم نسبت همه چیز و همه کس
حتی به خودمم هم دیگه اهمیت چندانی نمی دم
وقتی با خنده های الکی و مسخره م حال و هوای اطرافیانم و شاد
می کنم حالم از خودم بهم می خوره
وقتی می بینم یکی بیش از حد داره بهم عادت می کنه نا خداگاه
خودمو می کشم کنار و عین بچه گربه های ترسو تو.
لاک خودم می رم
این روزا دقیقا نمی دونم داره سر این روحیه ی له شده چه بلایی میاد
اما کم کم دارم خالی شدن ظرفیتمو حس می کنم
گاهی از اینکه می بینم اطرافیانم دوستم دارن عذاب می کشم
جالبه نه؟
حالم ازمهربونی های خودم وخود خواهی های بعضی آدما بهم
می خوره
دارم تمرین بی عاطفگی می کنم
تمرین بی خیالی
آخ که چقد دلم از خودم پره
احساس می کنم دیگه هیچی ندارم
دیگه حتی روم نمیشه به خدا بگم که یه کمکی بهم کنه
حتی دارم خودم رو از دید خدا هم می کشم کنار
من از این دنیا و آدماش هیچی نمی خوام
هیچ وابستگی خاصی هم به کسی یا چیزی ندارم
راستی خدا جون یه سوال این من بودم که زدم زیر قولم یا تو؟
ای کاش هیچ وقت ...
خیلی خسته ام....
مغزم از صبحت کردن های بی وقفه ٬
یک ریز و بچه گانه اش درد می گیرد ...
معیارها یش برای زندگی آینده
منحنی چهره ام را به نزدیکی گوش هایم می رساند
شاید
من
کمی با دخترکان هم سال این شهر ٬فرق داشته باشم
دغدغه های روزانه ام ..
نگاهم ..
غرورم..
.
کاش ٬هیچ نمی فهمیدم
با این حال
شاید کمی بیشتر فهمیدن هم راضیم کند!