شب چادر سیاه سنگینش را بر صورتش کشیده
،نمی خواهد کسی بداند در دل پر دردش چه می گذرد.
محکوم به دیدن این همه ظلم و رنج و سکوت در برابر این همه سنگدلی است.
گیسوانش را غبار بی مهری پوشانده .و در چشمانش گویی مهتاب مرده .ستاره های فروغ در آسمان نگاهش گم شده اند.
به دنبال چیست نمی داند ، بی آنکه هدفی داشته باشد اشک های سردش از شیار گونه هایش سرازیر می شوندو آن را نوازش می کند
پژواک صدایش اندوهی تلخ داردکه درمیان خشم رگهای قلبش گم می شود.
عشق برایش معنانداردچون در میان این همه محبوبش را نمی یابد،کسی که دوستش دارد.
همان که اشک های سرد اندوه را از چشمان مهتابی اش خواهد زدود.
همان که با مشعل عشق ستاره ها را روشن می کند
وهمه آسمان ساقدوش او می شوند...
در گذرگاه زمان ،
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ
از سال های خاکستری بر باد رفته، برایت می نویسم.
از ماه های کبود خاطرات، برایت می نویسم.
از روزهای بی امید و سر د اندوه ،برایت می نویسم.
از لحظه های غم انگیزگریه های دل، برایت می نویسم.
از دقایق طلایی آخر عاشقی، برایت می نویسم ...می نویسم
می نویسم تاروزی کلمه ای سطری دفتری را بخوانی و بدونی :
که همیشه چشمان به اشک نشسته من بی قرار دستان مهربانت بود
تا بدانی که نگاه ماتم زده من ،بیتاب لبخند شیرینت بود.
آری تا بدانی که چه قدر دوستت داشتم....
مـــــــــــــــاه
ای کاش
همیشه بود
همیشگی بود
در ایوان نشستن
و شعر را
بر کاغذ سپید مهتاب
دیدن
که جان می گیرد
ای کاش
همیشه بود
همیشگی بود
کاش می دونستم
اگر قرار بود یکی رو انتخاب کنی کدومو انتخاب می کردی
اون که عاشقته و تو عاشق اون نیستی
یا اینکه اون عاشقت نیست اما تو عاشق اون هستی
........................
صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار اوراق می شود.
رفتار افتاب مفرح حجم فساد را از خواب می پراند:
حسی شبیه غربت اشیاء از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام می امیزد.
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن.
باید به ملتقای درخت وخدا رسید.