نمیدونم چه رازی هست بین قلب و قلم
از وقتی قلبــــــــــــم خشکید،
قلمــــــــــم دیگر ننوشت!
.
.
.
* در نبودنــــم...
در نبودنت...
برای دیدنم چشمهایت را ببند!
قلب ِ من تنها
با سرانگشتانِ احساست ، دیده می شود...!
مرا دیوانه نامیدند...
به جرم دلدادگیهایم٬
به حکم سادگیهایم٬
مرا نشان یکدیگر دادند و خندیدند!!!
مرا بیمار دانستند...
برای صداقت در حمایتهایم٬
نجابت در رفاقتهایم٬
نسخه تزویر را برایم تجویز کردند!!!
مرا کُشتند و با دست خود برایم چالهای کندند...
به عمق زخمهایم٬
به طول خستگیهایم٬
منِ بیمارِ دیوانه٬
نمیخواهم رهایی را از چاه تنهایی...
که مردن در این اعماق تاریکی٬
به از با آدمکها زیستن در باغ رویایی!!!