محبتت را پاسخ نخواهند گفت
صورتت را به مهربانی کس نخواهد بوسید
دستان سردت را گرمای دستی نخواهد گرفت
غمت را نمی پرسند ز چیست
تنهای تنها ، باید بروی
محبت و مهر و وفا سالیان ِ درازی است که به گورستان سفر کرده اند
مگر جنازه هایشان را خودمان دفن نکردیم؟
به همین زودی یادت رفت؟
در گورستانِ نامردی و بی شرمی؟
یادت رفته است که دیگر کسی عاشق نخواهد شد؟
کسی دیگر یادش نمی آید اشکهایت را
دیگر حتی کسی مرهمی برای زخم های دلت نخواهد شد
دیگر پای پنجره به انتظار محبت و عشق و عاشق شدن و رسیدن پیام خوش مباش
آن خبر نمی آید
هرگز نمی آید
یادت نرود!صداقت را خیلی وقت است که مدفون ساخته اند
هیچ نیست
نه نانی! نه دلِ خوشی! نه دل عاشقی و نه پیام خوشی در راه
و نه محبت و صداقت و رفاقتی
دیگر پاسخی نمی آید
منتظر مباش
هر شب در رویاهایم تو را می بینم احساست می کنم
زندگی چون قفسی است
جای خالی تو هر شب؛کتاب حرفامو بسته
رفتی و اسم قشنگت مونده رو دیوار کوچه
غبار غصه گرفته؛سینه ی تب دار کوچه
عاقبت یک شب تاریک غزل رفتنو خوندی
منو با چشمای ابری میون دریا نشوندی
لحظه های انتظار و یک بغل دلواپسی