بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی / نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چو در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد
گویا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر سرودی
چه گریزی زبر من
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل با تو هر گز نستیزم
منو یک لحظه جدایی
نتوانم نتوام
بی تو من زنده نمانم
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
حمید مصدق
دوستت دارم دوستت دارم بیش تر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!
دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!
دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!
دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!
دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که
در اوج آسمان آبی در حال عبورند!
دوستت دارم چون تو رو میخواهم !
دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق!
دوستت دارم بیش تر از آن چه تصور می کنی!
دوستت دارم همچو رهایی پرنده از قفس و ...
*****
چه می شد گر دل آشفته من به شهر چشم تو عادت نمی کرد
وای کاش از نخست ان چشمهایت مرا آواره غربت نمی کر د
چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت میان راز چشمان تو می ماند
تومی ماندی و او هم مثل یک کوچ زباغ دیده ات هجرت نمی کرد
تمام سایه روشن های احساس پر از آرامش مهتابیت بود
ولیکن شاعر آئینه ها هم به خوبی درک این وسعت نمی کرد
زمانی که تو رفتی ...
بی تو من در همه شهر غریبم !!!
باید گریست بر این بخت سیاه
باید گریست بر این روزگار تباه
باید زار گریست
لب ها خشکیده اند بس که برای بوسه غنچه نزده اند
آغوشم یخ کرده است
بس که گرمای آغوش او را به خود ندیده است
ذوقی دیگر نمانده، بس که صرف شکوه اش کردم
شوری دیگر نمانده بس که ناله کردم
نایی دیگر برای فریاد نمانده
دل را از سینه به در آورده ام و طعمه کرده ام،
ولی آن صیاد هوس شکارم را ندارد
حتی نظری هم بر این صید نمی کند
چگونه می توان نگریست؟
باید زار گریست بر این بخت سیاه
باید ضجه زد و ناله سرداد،
تا شاید این ضجه ها اندکی این مصیبت را التیام دهند
تا شاید حداقل این درد به کارم آید
و بدان رها کنم این روزمرگیها را
تا شاید...
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم !می شود!
آرام تلقین می کنم
حالم ،نه،اصلا خوب نیست
تا بعد،بهتر می شود
فکری برای این دل آرام غمگین می کنم
من میپذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این ،صد بار تحسین می کنم
کم کم زیادم می روی
این روزگار و رسم اوست!
این جمله را با تلخی اش ،صد بار تمرین می کنم