ــ حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت:
این سیب را بخور.
حوا درسش را از خداوند آموخته بود..پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی.
حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:البته که دارد!
حوا باور نمیکرد.مار اورا به بالای یک تپه برد...به کنار چاهی!
سپس گفت:معشوقه آدم آن پایین است.آدم او را درآنجا مخفی
کرده است...نگاه کن.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.
و سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد کرده بود..خورد.
وب بسیار زیبایی داری باز هم ادامه بده.