چشم به راه
آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهد
به خدا در دل جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد غم من مایه آزارش
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایه ای تا که به در افتد من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر جانم آن گمشده را جوید