تو به تمنای دلم
حادثه شو
تا دلم برایت اشکهای بیقراری بریزد
تو به سکوت به شبهای عاشیمان نخند
تا دلم برایت
شاخه ای از باغ زندگی هدیه دهد
تو قرار را بیقرار مکن
تا شب را برایت چراغانی به رنگ
روز کنم
تو دربدر حیرانی مکن مرا
تا لغت را کتابی کنم
برای لحظات دیوانگی تو
ای کاش بودی و میدیدی چه حیران
به دیوانگی بهار زل می زنم
و به حیرانی پاییز لبخند میزنم
تا شاید زمستان را
که همرنگ دلت است در آغوش بکشم
آری
دیدار را
به دیدار وعده کردی
اما
به قیامت...
آرزو میکنم ای کاش من لایق این همه محبتت بودم.