آهای آدم بزرگها خوشحالید که بالاخره شدم یکی از شماها؟
خوشحالید که بالاخره بالهای منو چیدید؟
خوشحالید که مثل شما چسبیدم به این زندگی نکبتتون؟
خوشحالید که آرزوها و رویاهای دور و درازم رو دور ریختم؟
خوشحالید که بالاخره دارم پاگیر می شم؟ خوشحالید که شدم
عین شماها... خسته کننده و تکراری؟ خوشحالید که مثل
شماها دارم محافظه کار و بدجنس می شم؟ خوشحالید که دارم
مثل شماها پشت سر اینو اون حرف می زنم؟ خوشحالید که شدم
یه خرفتی مثل شماها؟ خوشحالید که روح بلند و پاکم به لجن
کشیده شد؟ خوشحالید که دیگه مثل شماها به عشق باور ندارم
؟ به خوبی باور ندارم؟ خوشحالید که احساسم خشکیده و دلم
سنگ شده مثل شماها؟ خوشحالید که مثل شماها دیگران رو در
ترازوی حقیر خوب و بدتون می سنجم؟ خوشحالید که دیگه مثل
شماها هیچ شور و شوقی برای هیچ چیزی ندارم؟ سالها تلاش
کردید تا اسیرم کنید و موفق شدید...دیگه چیزی ازم باقی
نمونده و شدم سایه ای از اونهمه عشق و جوانی و انرژی که
به نظرتون اونقدر خطرناک بود و باید مهارش
می کردید...حالا خوشحال باشید ..چون شدم یکی لنگه
خودتون....دیگه دست از سرم بردارید... دیگه توان ندارم...
دیگه خطری براتون ندارم...دیگه نظام کهنه و پوسیده
زندگیتون رو تهدید نمی کنم...دیگه به چیزی باور ندارم...
خوشحال باشید و جشن بگیرید...