1 .
کافکا می خونم
بعد ساتر
بعد هم مارکز
و آخرش هم یه چند تا شعر از شاملو
در حال خوندن
آنادما هم گوش می کنم !
مادربزرگم هم نشسته کنارم و برام از جوونی هاش می گه !
بعد از یه مدت ،
مخم سوت می کشه
لباس می پوشم که برم قدم بزنم !
موقع بیرون رفتن صدای مادر بزرگم رو می شنوم که زیر لب می گه :
این بچه آخرش دیوونه می شه !!!
پ . ن : مادربزرگ ِ بیچارم ! هنوز نمی دونه کار از کار گذشته و دیوونه شدم !
- - - - - - - -
2 .
اون روزا رو یادته .. ؟!
اون روزا که همه جا مثل تلویزیونای قدیمی سیاه سفید بود !
اما به هر حال ،
آسمون مون آبی بود ...
- - - - - - - -
3 .
رو پیشونیم
بزرگ ، می نویسم :
هشت
دیگران خیره نگاهم می کنند
هیچوقت نفهمیدند ؛
که چه بخوان و چه نخوان
روی پیشونی شون بزرگ نوشته شده :
هشت
- - - - - - - -
4 .
زندگی پوچ نیست
این آدم ها هستند که پوچند ...
- - - - - - - -
5 .
شخصیت بعضی از آدم ها سایه و روشنه
همه جاش رو نمی شه دید .
- - - - - - - -
6 .
پرسید :
مثل همیشه داری شعر می نویسی ؟
ولی من هنوز در حال تکرار اون جمله بودم :
دنیای بزرگ قشنگ
با آدم های کوچک کثیف ...
- - - - - - - -
7 .
وقتی خوردم زمین
تازه فهمیدم دارم راه رو اشتباه می رم !
- - - - - - - -
8 .
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از بهای آزادی ِ آدمی
افزون باشد ...