آدمکها نگاهش میکردند ..
دخترک بی خیال از اینکه چشمهای تنگی در کمین نشسته اند
عصرها برای دلتنگیهایش شعر میسرود ..
با باد حرف میزد ، با ستاره میخوابید ، و با صبح زندگی ..
روزها چوب خط میزد ، شبها با دستانش پرده ی اشک را بی آنکه
کسی بفهمد پاک میکرد ..
طفلکی دنیایش خلاصه ای از یک شعر بود ..
( و ، عشق صدای فاصله هاست .. )
خواستند بد کاره اش بپندارند .. خواستند خائن خطابش کنند ..
گوشش پر بود ، اما دلش تنگ ..
زیر لب میگفت :(( آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم .!))
خیالش این بود : ماندنم در نماندن است ..
برایش نوشت :
سنگ لعل میشود در مقام صبر .. آری شود ، اما به خون جگر شود .