هنوز دو دلم....
دستم رو زنگ در خشک شده....نمیدونم فشار بدم یا نه....
آدم خوبه داستان باشم یا آدم بده...
هرچه باداباد...
تو راه پله هنوزم شک دارم که برم یا نه...
ولی حالا دیگه منتظره...اگه نرم بدتر میشه...
درو که باز میکنه بوی تند عطرش میخوره تو صورتم...بوای که اصلن با حال
و روز من جور در نمیاد...
یه زمانی عاشق این بو بودم اما حالا تنها حسی که تو من به وجود میاره
تنفره...
انعکاس تصویر صورتم و تو آینه میبینم...یه برق خاصی تو چشامه..از
اون برقایی که تو چشم روباه مکار تو پینوکیوئه....برق شرارت...!
...
رو کاناپه روبه روم نشسته و داره از خاطراتمون تعریف میکنه و سعی میکنه
منو قانع کنه که ما دیگه نمیتونیم با هم بمونیم...یه پوزخند تحویلش میدم و نگام رو
لیوان شربتی که جلوشه ثابت میمونه...
تنها چیزی که ازش خواستم این بود که بره تو اتاقش و یکی از عکساشو برام
بیاره...
وقتی برگشت لبخند پیروزی رو لب من بود...
شربتشو تا ته سر کشید...
یه خدافظی زیر لب کردم و واسه همیشه اون خونه...اون خاطرات...و حتی
اسمشو پشت سر گذاشتم...
بازم تو همون راه پلم....
کف دستم از چیزی که محکم توش مشت کردم عرق کرده...
مشتمو باز میکنم...
یه پاکت کوچیکه مچاله شدس که تا چند دیقه پیش توش پر بود...
اما حالا دیگه چیزی توش نمونده...
...
میدونم که اون کسی که تو اون خونس صبح فردارو نمیبینه....
خیلی وبلاگ قشنگی داری به من هم سری بزن
سلام خوبی ؟ وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق باشی در اینده هم . بهم سر بزن خوشحال می شم . تا بعد خدانگهدار
سلام دوست عزیز
با قرار دادن لینک باکس خدائی و فرستادن لینکهای روزانه - آمار وبلاگ خود را چند برابر کنید !!!
اگر تمایلی برای قرار دادن لینک باکس ما در صفحه اصلی وبلاگ خود ندارید...
می توانید لینک خود را در دیگر گروه ها ثبت کنید
موفق باشید
salam,khoshhal misham bedoonam weblogetoon darbareye chiye chon vaght nakardam bekhoonam.man pooya
16
karaj
@};-
salam banoo aziz khobi mazerat ke naboodam valibazam bargashtam ta karaton ro bekhonam to ein modat posthaye ziyadi ferestadi man hamashon ro khondam vali post 3 roz shanbat ye chiz digast movafagh bashi arezomandeh arezohat ADO
سلام خیلی عالی خیلی قشنگ به من هم سر بزن منتظرم
بعد از تو دیگر شعر گفتن با یاد تو مرا راضی نمی کند دیگر خاطراتت مرا سیری نمی دهد و دیگر خیال با تو بودن آرامم نمی کند من تو را می خواهم خودت را وجودت را که سر شار از غرور و محبت است کسی را می خواهم که دستان پر ز مهرش در سرمایی ترین زمستانهای تنهایی گرما بخش دستانم بود من وجود کسی را خواهانم که سخنانش برف یخ زده دلم را ذوب کرد و در آن چشمه زیستن را روانه ساخت آری !!!!!! من کسی را می طلبم که چگونه زیستن را به من آموخت و چگونه انتخاب کردن را.........
هنگامی که احساس پوچی مرا اسیر خود می ساخت احساس بیهودگی احساس نیستی احساس زنده بودن نه زندگی کردن تو و نگاه های آرامش بخشت روزنی در قلبم باز می کردید نمی دانم آیا چشمانم این ثانیه ها و روز های تلخ و شیرین را بار دیگر خواهد دید؟!! و آیا باز این دوستیها ادامه خواهد یافت؟!!
چشمانم اسیر قفسهای طلایی نگاه تو اند!!!.............
نمی دانم نگاه تو چه طور قفس ها را باز می کندو چشمانم را آزاد؟؟.......آیا چشمانم میلی به جدایی و آزادی خواهند داشت؟!!