صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار اوراق می شود.
رفتار افتاب مفرح حجم فساد را از خواب می پراند:
حسی شبیه غربت اشیاء از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام می امیزد.
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن.
باید به ملتقای درخت وخدا رسید.
این شعر از کیه مهربون؟
خیلی زیباست!!!