ان شب مهتابی
که به هنگام دیدن دو ماه تمام دامنم پر از گوهر شد
دخترکی با سر انگشت
خود گوهری را برداشت و به من نشان داد .
گوهر حضور تو را ارزو می کرد
و قلبم بودن در کنار تو را و دستانم دستان تو را .
اما هیچکس طوفان حادثه را پیش بینی نمی کرد
. زمانی که طوفان قلبم را فرا گرفت سوار بر
قایق مهرت به سوی تو امدم .
اما نمی دانستم که قایق شکسته ات مرا در طوفان و گردباد
سهمگین رها می کند .
وقتی در مرداب رها شدم تمام وجودم تو را فریاد کشید
اما باران بی مهری ات به رگبار تبد یل
شد و مرا از خود شستشو داد .
صبحدم همان دخترک پیکربی جانم را در ساحل بی مهری ات یافت
در حالی که دستانم هنوز به سوی تو رها بودند .
و تو ارام ارام قد م زنان پیش امدی و از مقابل جنازه ام گذر کردی .
هیچ نگفتی . قدم هایت روی نوشته ام گذر کردند
و فریاد نوشته ها را در گلو شکستند .
دخترک نوشته های گل الود را برداشت
و به سراغ تو امد و در مقابل چشمهایت قرار داد
و تو ان ها را پاره کردی و به باد سپردی .
.
سالیان بعد
دخترکی بر روی ماسه های ساحل تکه کاغذی پیدا کرد
که روی آن نوشته شده بود
.. ستت دا …
سلام!
خیلی عالی بود!
موفق باشی
صدر
سلام
خوندم.
چیزی دستگیرم نشد.
:-< :( هی.... خیلی غمگین بود