فرشته ای کوچک و زیبا!!

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.
 
دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
 
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود،
 
 
 به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!»
 
 
و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد:
 
 
«التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.»
 
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.»
 
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!»
 
 و اشک از چشمانش سرازیر شد.
 
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.
 
 دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
 
دکتر شروع کرد به معاینه
 
 و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
 
او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.
 
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
 
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!»
 
مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!»
 
 و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
 
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
 
این همان دختر بود!!
 
فرشته ای کوچک و زیبا!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد