روزی به تو خواهم گفت ازغربتم روزی که با ریزش برگها خزان زندگی من آغاز شد،
آن روز که آفتاب گردان وجودم به سوی خورشید دلت را آرزو می کرد .
آن روز که ابرهای سیاه وسفید سراسرآسمان چشمانم را فرا گرفته بود
وباران غم ازگوشه ی آن به کویر سرد گونه های استخوانیم فرو ریخت
آن روزهمه چیزرا در یک نگاه به تو خواهم گفت،
آن گاه که سیلاب اشک هایمان یکی گردد