نگاه دور دست تو بکاری نمی آید .
اینجا فقط شن باد است که میماند خاک است که میماند
و گرماست که تمامیت نفسگین زندگیم را میسوزاند .
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
اینجا فریاد رسی هم نیست .
اینجا من هستم و این همه راه نرفته که افسوس گامهایم به دامان بلندشان نمیرسد .
اینجا نام هر کسی رویاست . اینجا عشق رویاست . بودن رویاست .
هستن رویاست . همین .
اینجا سوگ برپاست .
تباهی حکومت میکند بر دل انسانیت به انتها رسیده هزاره سوم .
اینجا خستگی واقعیت دارد . سکوت واقعیت دارد و مردن آرزویی دور .
آنقدر دور که گویی راه آخر ماندن در گذاشتن و گذشتن خلاصه میشود .
بیا که بگذاریم و برویم بیا که دشتهای خشک اینجا
آکنده از صدای انتظار جاده های بی مقصد .
ببین که تاولهایم پر شده از شهوت سر واز کردن .
چقدر شبیه دیشب شده ام
شبیه همه شبهای بی کسی انسان شده ام که در سکوت میسوزد
و اشک واشک واشک مجال نفس کشیدن نمیدهد .
امشب شبیه انسانیت کویر زده اجدادم شده ام .
شبیه هابیل شبیه قابیل .
شبیه دو نیمه انسان و شیطان شده ام .
امشب وجودم میان ستیز همواره دو برادر کهنسال میسوزد .
امشب میان آتش و دود گرفتارم و
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
اینجا فریاد رسی هم نیست .
اینجا میان این آتش من هستم که میسوزم
من هستم که هرگز شبیه ابراهیم نبوده ام که آتش کویر فقط برای ابراهیمیان سرد میشود
و این سنت تاریخ است .
اینجا تو نیستی که به فریاد برسی .
و من هم ابراهیم نیستم
من اینجا در کنار ساحل چشمانت سوختم و دریای تو خاموشم نکرد
اینک من مانده ام و یک سوال که ته مانده وجودم را میخورد :
چرا دستان مسیحایی تو به فریادم نمیرسد ؟؟