من از اشعه خورشید جان گرفتم
و به ثمر نشستم ...
من همان روزی تولد یافتم که آسمان زندگی تیره تیره بود
و ناگهان آسمان به اشعه ظریفی شکافته شد ...
من همان روزی چشم گشودم که
خورشید دستهای گل سرخ را نشانه گرفته بود ...
دل من از فروزندگی او بود که تبدار شد ...
و تب از آن روز پیوسته با من است ..
بگذار چشمک بزنم ..
میترسم این تب با من ماند و
هذیانهای پیوسته من به سری بکشاندم ....
من ستاره ام ...
ستاره ای زاده از خورشید ...
من مهر را به تو هدیه خواهم کرد ...
مگر در جهان چیزی بالاتر از مهر هم می شود سراغ کرد ؟