|
درد
در طی این هفت ماه درد بی پایان،
برای اولین بار به خواب عمیقی فرو رفته بود
و خواب می دید. فرشته ای آمد وگفت:
تو را، بر دو بخش خواهم کرد.
بخشی را، به یادگار بر زمین خواهم گذاشت،
و بخشی را با خود خواهم برد.
لبخندی بر لبش نشست.
دردش تمام شد. رفت.
شکستی و سوزاندی و رفتی....خاموش ماندم
خندیدی و اشکهایم را ندیدی و
نیش زبان زدی ....خاموش ماندم
با بی تفاوتیهایت مرا آتش کشیدی و
با هر نفس مرا به مرگ نزدیک کردی.....خاموش ماندم
ولی اینبار دیگر میخواهم فریاد بزنم زخم نبودنت را .
میخواهم حس بی تو بودن را از دل پوسیده ام خط بزنم
تا این ثانیه هیچ نگفتم
ولی از این به بعد غم هایم را با ناله زمزمه میکنم
حالا که تو دریک قدمی مرگ ایستاده ای
چگونه ساکت بمانم
و غم از دست دادن تو را بر شانه های کوچک خود تحمل کنم
و من بر قله بلند بد بختیها می ایستم
و به گذشته های خوبم با تو میاندیشم
که چگونه بر بال ابرها مینشستیم
و رها از هر نگاهی
خاطره های خوب یکدیگر را با هم قسمت میکردیم
آری به یاد داری روز اول را؟
همه چیز با یک خنده آغاز شد
و با همان خنده به پایان رسید
که مرا به آتش کشید
ولی تو همیشه نمیخندیدی بر عکس من .
گویا لبخندهای تو را هم از لبانت دزدیده بودم
و میخواستم یک نفس نماند
که غم بر دشت آرزوهامان بتابد...
ولی تو همیشه غمگین بودی
و در پاسخ نگاههای بی صبرانه و کودکانه ام
لبهایت را جمع میکردی و بر گونه ام بوسه میزدی
و من آرام میشدم و حالا دلیل اینهمه غم تو را فهمیدم
یادم میاید دستانت را بر موهایم می کشیدی
و لذت را با اطمینان حس میکردم
ناگهان بر افروخته شدی و از من فاصله گرفتی
اشک در نگاهت لرزید و مرا با خود برد و پریشان گفتی
اگر ما جدا شویم چه میشود...؟
باز در خود فرو رفتی ...
با حالتی بچه گانه پایم را بر زمین کوبیدم
و گریه ای سر دادم که گوشهایت را گرفتی
و من فریاد زدم نه..
و تو با همان غم همیشگی که در چشمانت موج میزد
دستم را گرفتی و مرا آرام نمودی
و آخرین حرفت را زمزمه کردی :
گاهی از تقدیر نمیشود گریخت کودکم :
آه...آخرین حرفت بود
و تو رفتی آرام و نجیب
همانطور که قدم بر دلم نهاده بودی ..
بیصدا رفتی
ای زندگی نکبت بار
امروز که سر انگشت بیروحم را بر شیشه سرد اتاق میکشم
و بر کلیدهای کیبورد پنجه میسایم
دومین سال است که تو نیستی
ولی من همچنان نفس میکشم
و هنوز نمرده ام
تو میدانستی عمرت قد گلهای سرخ است
و زود میروی و من نفهمیدم
چهره ات را از یاد نمیبرم
وقتی که جسم بی جانت بر من لبخند میزد
ولی چشمانت همان غم را داشت
دست بر صورتت کشیدم
آرام بودی و صبورانه مرا مینگریستی
دردهایم همه سر از گور بر آوردند
و کنارت آرام دراز کشیدم
نمیدانم چقدر طول کشید
ولی باز هم من بودم و تو
باز هم آرامش را از تو میربودم
و چشمانت را پر هوس میدیدم
ولی اینبار جسمی بی جان در کنارم
نفس کشیدن را از یاد برده بود
و مرا با خود بردند به یک جا که
فقط غبار بود و خاک و اشک و ناله ....
با تو خداحافظی نکردم
ولی تو لبخند زدی و برایم آرزوی خوشبختی کردی
وقتی خاک سرد تو را در آغوش کشید
تازه فهمیدم که
تو مرا تنها گذاشته ای
و دیگر بر نمیگردی
به کنارم و به یاد دارم آن روز تا ساعتها
بر مزار خاطره هایم اشک ریختم ....
از اشکهایم خاک هم گل شد
و تو نیامدی و نیامدی و نیامدی
دومین سال آرامشت را به تو تبریک میگویم...
کاش من هم زودتر آرامش بگیرم
هنوز هم صدایت را میشنوم
که زمزمه میکنی
گاهی از تقدیر نمیشود گریخت
کودکم...
من بهشت را روی پارچه ها گلدوزی کرده ام
آن را با روشنایی طلایی و نقره ای
با آبی و تاریکی شب ها و نیمه شب ها آراسته ام
پارچه هایم را زیر پاهای تو پهن خواهم کرد
ولی من مسکین فقط رویاهایم را دارم
رویاهایم را زیر پایت گسترده ام
آرام گام بردار چه بر روی رویاهایم گام برمیداری
رفته بودیم که دورازانظاردیگران ،
ساعتی با سرگردانی یک عشق بی پناه ،
زیرروشنایی مات ماه گردش کنیم ...
آسمان کاملاً صاف بود .
معهذا ، پاره ای ابرسیاه ،
صورت نازنین ماه را ،
درسیاهی خود ناپدید می کرد...
گفتم :آسمان به این صافی ،
معلوم نیست این قطعه ابرسیاه ،
ازگریبان ماچه می خواهد ؟...
اشاره به ابر کرد ،
آهی کشید وگفت :آن ؟!...
آن ابر نیست!
عصاره است!
عصاره ی ناله های پنهانی عشاق واقعی است...
روی ماه را پوشانیده است ،
تا ماه شاهد عشق دروغ من وتو نباشد...
« نه ،باران نمی آید ،
گوشه ی خانه نشسته ام
وچتری را باز کرده ودسته اش راکه به عصای وارونه می ماند
دردستانم می چرخانم .
دیوانه نشده ام ،
همیشه زندگی مرا به بازی می گیرد
بگذار برای چند لحظه هم من زندگی را به بازی بگیرم !
چتر بالای سرم نیست
آن را روبه روی خود گرفته وازداخل به ابرهای سفید ورنگ آبی اش که مثل آسمان است،
نگاه می کنم. خیال می کنم چتر،دایره ی چرخان زندگی ست در دستان من .
زیرلب می گویم روزهای رفته عمر ...روزهای رفته عمر
وچتررا خلاف عقربه های ساعت تند وتند ترمی چرخانم
تا حدی که دیگر نه ابری می بینم و نه آسمانی !
سرم گیج می رود .
چشمانم را می بندم و
این بار چتر را جهت عقربه های ساعت آهسته می چرخانم
و می گویم مثلا" روزهای باقی مانده ...روزهای باقی مانده !
از صدای خنده ای به خود می آیم
و از خیال دست کشیده به آن خنده می خندم
به این لحظه که تنها زمان ممکن برای زندگی ست . »