روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است
و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق نشسته است کنار خیابان ,
کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند
و مرگ , در قالب دخترکی زیبا ,
گلهای رز زرد می فروشد
زندگی , در لباس افسر پلیس ,
برای ماشین های تمدن سوت می زند
و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک ,
توی سوراخی در زیرشیروانی ,
از ترس گربه خشونت , قایم شده است
و آدم ها ,
همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی هستند
که شاد از شکار مگس های عمرشان
شب تا صبح غورغور می کنند
سلام.
می بینم که اولین نفرم.
خوب بلاخره نوشتی ایول منتظر بودم که متنت بیاد.
بابا فرهنگ لغت از کجا میاری این متنارو .
ببین حالا یه ژیشنهاد بهتر از این استعدادت استفاده کنی یه داستان خیلی کوتا بنویس مثلا ۲۰ صفحه ای یا نه ۱۰ ولی بنویس.
موفق باشی.
خدا حافظ همه است.
پسر گلم چند تا فیلم نامه دارم البته چند تا شو کار کردم شده فیلم اما بقیه باد
کرده رو دستم ... اگه حوصله کنم می نویسم
مزخرف زیاد میگم...
سلام...
گویند خدا همیشه با ماست...
ای غم نکند خدا تو نباشی...
یاعلی
تاتا
با سلام و عرض ادب خدمت شما خواهر گرامی و ممنون از حضور سبزتان مطالب وبلاگتان را تا حدودی خواندم هم زیبا می نویسید وهم دیدگاهتان جالب است و بقول دوستان لاستیک زلپاس فکر کنم نویسنده خوبی هم باشید چون با کلمات خوب بازی می کنید(منظور خوب جمله سازی می کنید) اما در مورد سوالتان که مقصدتان بهشت است و به دنبال یک همسفر ی می گردید که با تفکر و اهل علم و دانش و.... باشد تا شما را همراهی کند نمی دانم چه بگویم و چند سوال اولا منظور از بهشت کدام و چیست؟ دوما من با مشخصاتی که شما دنبالش می گردید فرق دارم چون نویسنده این مطالب بطوریکه در خلاصه وبلاگ توضیح دادم استاد است و به امر ایشان من برای استفاده دوستان آن را در این جا می نویسم پس من فرد اهل علم و دانش و... فکر کنم نباشم.اما این نوشته ها راهی جدید از زندگی را به ما نشان می دهد تا با عمل به آن بتوانیم هم به مقصد رسیده و هم از زیبایی های این راه فیض برده و کیف کرده باشیم اما به انحراف نرویم ....مثل اینکه زیاد حرف زدم ..با این احوال خوشحال می شوم اگر کمکی برای رسیدن به مقصدتان از دستمان براید آنجام دهم..منتظر حضور پربار شما هستم...یا علی
کاش می شد که به انگشت، نخی می بستیم تا فراموش نگرددکه هنوز انسانیم قبل از آنی که، کسی سر برسد ما نگاهی به دل خسته خود می کردیم شاید این قفل، به دست خود ماد باز شود پیش از آنی که به پیمانه دل، باده کنند، همگی زنگ پیمانه دل، می شستیم .
سلام عزیزم وبلاگ بسیار زیبایی داری.
مطالبتم خیلی قشنگ بود . ادامه بده انشاءالله که موفق باشی.
داداشه کوچیکت بهزاد
سلام عزیزم امیدوارم خوب باشی ٬ مدتی میشه نیومده بودم اینجا وقتی نوشته هاتو میخونم دلم بیشتر از قبل برات تنگ میشه...
نازنینم ، هیچ می دانی اکنون که برایت می نویسم همهء وجودم در تمنای دیدارت می سوزد ؟!
هیچ می دانی برای اینکه دوباره بتوانم قامتم را در آینهء چشمانت به تصویر بکشانم، ثانیه ها را یکی یکی می شمارم ؟!
کاش آن روز بیاید ! ....