من روزی درخت گیلاسی بودم
با حبابهایی قرمز
که چشمان همه با دیدنش خیره میشدند.
باغبانم از دیارم رفت و نبود کسی که تیمارم کند.
امروز شاخساری خشکیده هستم
و تو باور نمیکنی
که من همان سبزینه باشم.
شنیده ام باغبان را با دلی شکسته رانده اند
و من از بس مست غرور و زیبایی خودم بودم
هیچ نبودش را نفهمیدم
تا اینکه میوه هایم را چیدند
و برگهایم زرد شد
و خشکیدم و بادی سرد وزید
و از تنهایی به خودم لرزیدم.
حیف دلها دیر تنگ میشود
وقتی که باغبانها خیلی دور شده اند
و اگر تمام دنیا را بگردی باغبانت را نمی یابی.
باغبانها را دریابید.
مادر دوستت دارم تا ابد
عجیب دلتنگتم