وقتی خیلی دلم می گیره
این شعر را زمزمه میکنم
من بلد نیستم شعر بگم ولی
عاشق شعر و ادبیات هستم
الان مدتی هست که سر حال نیستم .
از بس تقش بازی کردم خسته شدم ...
کاش می تونستم خودم باشم ،
خوده خودم ...
نه نقاب لبخند...
این شعر را که از سهراب سپهری است
خیلی به دلم میشینه ؛ چون واقعا ...
نام شعر : غمی غمناک
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خیال انگیز !
ما، به قدر جام چشمان خود،
از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس :
مهر می ورزم،
پس هستم !
به خودت سوگند
دوستت دارم
آیا خدایم مرا میبخشد
خدایا من هنوز منتظر معجزه ام
می خوام که حرف بزنه
حرف می زنه ارههههههههههههههههه حتما حرف می زنه