باور کن
ایستاده ای و بودن را نفس می کشی، آری همان وقت که اسطوره
ذهنت آرام به سوی تباهی می رود، همان جا که تو سطر آغاز افسانه ها
می شوی،همان جا که در ادراک خاطراتی تلخ معلق می مانی، یک نفر
شاید یک عاشق همچنان به انتظار توست، شاید هنوز هم دلی برای
نگاهت می تپد.پس چرا همچنان در هجوم خاطرات تلخ محصور مانده ای؟
و آن زمان که در اوج یاس و نومیدی در کلبه خاک گرفته و قدیمی ذهنت
"گذشتن ها" را معنا می کنی آرام به بوم هزار رنگ خاطرات شیرین و
مهربانی سرکش از شعله های جنون بیندیش.
پس چرا هیچ گاه سعی نمی کنی تو ویران کننده دیوارهای کاه گلی غرور
باشی، چرا هیچ گاه سعی نمی کنی پشت حصارهای سکوت را هم ببینی
.
باور کن آنجا، آن سوتردیوارهای کاه گلی غرور ، درست پشت حصارهای
کاغذی سکوت دنیای روشنی است، پر از اقاقی هایی که به دنبال یاس
می دوند، باور کن آسمان آنجا مثل آسمان "هرکجا" نیست،و رود هایش
برای عبور اجازه نمی خواهند،
باور کنید ماه حسود نیست
ستاره های حسود پشت سرش صفحه گذاشته اند.