هفت روز از شبی که اراده ی زندگی
در وجود یک دختر کوچولو
که میتوانست این نباشد غلبه کرد میگذرد
و نمیفهمم که چرا نمیتوانم
از خاطرات مبهم ان روزها
وگاهی تلخی ِ
یک زندگی دوباره فرار کنم.
چیزی هست برای باور،
من زنده ماندم
و به این داستان کهنه ادامه میدهم.
کسی چه میداند،
شاید هم باید اینطور می بود.
وقتی دکتر برایم میگفت:
که با "فکر های بیخود" دارم موفق میشوم
که از شر همین یک ذره مغز باقیمانده هم خلاص بشوم
خودم را تصور کردم که گوشه ی تخت نشستم
و می بافم و فکر میکنم.
فکر های دور و دراز.
مطیعانه آرامبخش ها را میخورم و میبافم.
یک ردیف از زیر.یک ردیف از رو.
جمعه شال گردن پشمی آبی و سفیدم را تمام کردم.
این شال گرمترین چیزی ست که دارم.
هر دانه اش آشناست،
یادگار یک سفر در خیال.
یک شال گردن کرم و قهو ه ای میبافم.
وقت بافتنش به شوفاژ تکیه میدهم،
شاید درد شانه هایم کمتر بشود.
یعنی معنی این دانه ها را میفهمد؟
***
سالهاست که خیال میبافم.
حالا دیگر به بافتن خیال عادت کرده ام.
قرن هاست که مثل شهرزاد
در ذهنم داستان می سرایم تا زنده بمانم.
من رویا میبافم تا بتوانم باز ادامه بدهم.
چه چیز را ادامه بدهی؟
چیزی که نامش را زندگی نهاده اند.*
*شالی به درازای جاده ی ابریشم.