پسر: دوست دارم
پسر: چه قدر تو خوبی ! کاشکی تو رو برای همیشه داشته باشم .
پسر: می خوامت برای همیشه
دختر یه نیم نگاه
پسر: چرا باور نداری دوست دارم ؟؟؟
دختر دلش می لرزه .
نمی دونه باید چه کار کنه
اما قلبش مثل قلب یه گنجشک که توی دستهای یه غریبه ست می تپه.
اما بالاخره....
دختر می خنده.
پسر قهقه می زنه.
حالا دو تایی با هم می خندند.
وای که چه قدر قشنگ صدای خنده های دو تا گنجشک عاشق.
دختر:راست می گی منو می خوای برای همیشه.
پسر: آره به خــدا!
دختر چشم هاشو رو هم می ذاره و می گه : منم می خوامت.
پسر دست دختر رو آروم تو دستاش می گیره و نوازش می کنه .
دستاشو می بوسه و یه لبخند می زنه.
قلب دختر تند تند می زنه.
دختر: فردا میای به دیدنم ؟؟
پسر:آره ، مگه می شه که نیامو تو رو نبینم.
چه روزای قشنگی دارن . خوش به حالشون.
دختر منتظره.
دختر: چرا دیر کرده همیشه که زود میومد .
وای خدااااا کاشکی زود تر بیاد.
پسر سرشو میاره نزدیک سر دختر
پسر: سلام گلم
دختر بر می گرده...
دختر: سلام
دختر: چرا دیر کردی دل نگرونت شدم
مگه تو نمی دونی قلب من خیلی نازک زود می شکنه.
پسر: قربون اون قلب نازکت برم،
آخ ببخشید عزیزم کارم طول کشید.
دختر: اشکال نداره عزیزم.
حالا اونا با هم خوش اند .
دل در گرو دل هم دیگه چشم تو چشم هم دیگه .
توی یه روز قشنگ بهاری که نسیم بهار صورت آدم رو نوازش می ده....
پسر:اوم م م ، من یه دروغ به تو گفتم.
دختر:چی؟
پسر: منو ببخش.
نباید به ت دروغ می گفتم از روز اول باید راستش رو می گفتم.
دختر: مگه چی گفتی؟
پسر: من...
دختر گوش می ده.
هیچ چی نمی گه.
قطره های اشک صورتشو می پوشونه
اون قدر که جز اشکای خودش دیگه هیچ چی رو نمی بینه.
با دستاش صورتشو پاک می کنه
اما نمی تونه نمی تونـــــــــه جلوی گریه شو بگیره.
پسر: اگه بخوای می تونیم فقط مثل دو تا دوست صمیمی باشیم....
دختر:من دوست دارم .
من تو رو می خوام برای همیشه .
من دوست صمیمی نمی خوام.
چرا با من این کارو کردی؟
چرا از اول نگفتی ؟
پسر هیچ چی نمی گه
تنها حرفش اینه که ...
پسر: یه حس خوبی نسبت به تو داشتم
با خودم گفتم اگه راستشو بگم ممکن از دستت بدم اما ...
باید به ت می گفتم.
دختر: حالا این حرفا یعنی چی ؟
یعنی می خوای من برم ؟
پسر: سکوت
دختر: باشه .
هر طور تو بخوای .
من حرفی ندارم.
نمی خوام باعث رنجش ت بشم.
خداحافظ ،
هر جا که هستی شاد باشی و سلامت.
حالا دختر تنهایه ، حال و روزش بد جوری خرابه.
داره سعی می کنه با خودش و عشقش کنار بیاد
اما سعی نمی کنه که عشقشو فراموش کنه.
دختر: اون که می دونست من و اون مال هم دیگه نیستیم پس چرا عاشقم کرد؟
چراااااا؟
چرا دلمو با خودش برد و دیگه پس نداد.
آره، می دونم که اون حق داره که برای زندگیش آزادانه تصمیم بگیره و من حق ندارم باعث
رنجش اون بشم چون اون خیلی خوبه .
ولی کاشکی می دونست که چه قدر دوستش دارم.
آره، کاشکی پسر می دونست که دختر چه قدر دوستش داره .
اون قدر که راضی شد به خاطرش پا روی قلبش بذاره.
کاش پسر می دونست که
شکستن دل یه گنجشک گناه داره !!!
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامی است زمن بر من و باقی همه اوست