سفر ...
روزی از غم دنیا از چشمانم جوی گوهر سرازیر بود
غریبه ای رسید گفت : چرا غمگینی؟
گفتم : خسته ام ، خسته ی خسته
گفت :چاره تو سفر است ، توان سفر داری
گفتم : یارای همه چیز را دارم به جز ماندن
گفت : منتظر بمان به سراغت می آیم! و در باد محو شد
با چشمانم به دنبالش گشتم فریاد زدم : به کجا ؟
صدایی آمد : به ... و زوزه باد طنین انداز شد
روزها می گذشت ،
و من سرمست از رفتن ،
بار و بنه را بسته بودم و انتظار می کشیدم ،
با همه در دل وداع کردم
تا روز آخر...
درون خود غرق بودم ، غریبه به سراغم آمد
گفتم : زمانش رسیده ؟ برویم ؟
گفت : آری ! اما نرویم ؟ و خنده تلخی کرد
گفتم : من بار بنه ام را بسته ام ، من انتظار کشیده ام من...
گفت : این سفر بارو بنه نمی خواهد
گفتم : پس برویم
گفت: باشد به سراغت می آیمو دوباره از دیدگانم ناپدید شد
شب از نیمه گذشته بود خود را به چهار دیواری خلوتم رساندم
آن که سال ها شاهد همه چیز بود .
پنجره را گشودم ،
نسیمی به صورتم می خورد ،
آهنگی زیبا که طنین انداز جدایی بود به گوش می رسید ،
نشستم به آسمان نگاه کردم ،
هیچ ستاره ای نداشت ،
همانند آسمان من ،
چشمانم را بستم.
حس کردم کسی در پیش رو ایستاده چشمانم را باز کردم ،
غریبه را در پیش رو دیدم
گفت: برویم؟
گفتم برویم...
گفت :چشمانت را ببند.
آخرین نگاه را به آسمان دوختم لبخندی زدم و چشمانم را بستم ،
و راهی سفر شدم .....
آری من به ابدیت سفرکردم ....
روزی غریبه را دیدم
خندیدم و گفتم : اسمت چیست ناجی من ؟
تبسمی کرد و گفت : عزرائیل....
http://man-to-eshgh.blogsky.com/
موفق باشی سیاه کوچولوی من