گاهی میشینیم روبروی هم ،
با یک خشم عجیبی نگاهم میکنه که
به خودم میگم :ای کاش نیامده بودم ..
میگه : خوب چی کار کنیم؟
چی کار کردی ؟ ...
می دونید دلم براش میسوزه ،
خیلی دوستش دارم، توی این
۰۰۰ سال عمرم خیلی تلاش کرده ،همه جا دستم را گرفته ،
پا به پای من آمده ، نیمه های شب ، صبح زود ، سر کار
،و.....
همه جا باهام بوده که به من یاد آوری بکنه کی هستم ؟
چه کار میکنم ؟
امروز چه کار کردم و ....
ولی حالا لحظه ای رهام نمی کنه .
میگه باید دنباله چاره باشی .
نباید یادت بره.
حتی اگر برای کسی مهم نباشه.
برای خودت که مهم هست.
دیشب ساعت 3 نیمه شب آمد .
گفت خواب تمام شد .
بلند شو.
خیلی خسته بودم و لی به اینکه نیمه شب
بیدارم کنه عادت کردم .
یعنی اگر یک شب بیدارم نکنه می گم وای حتما خطایی کردم .
دیشب گفت : بالاخره چی ؟
گفتم: من که عمدا" اون کار را نکردم اتفاق بود .
حماقت من بودم.
حالا هم
خودم دارم می گردم تا قضیه را حل کنم.
داشتم بهش این حرفها را میزدم ،
هیچی نمی گفت فقط نگاهم کرد.
ناگهان احساس کردم خیلی تنهام
( نه خدا تحویلم می گیره ، نه یاران خوبش، خودم هستم وخودم و این
بیچاره که داره من را روی شونه هاش حمل میکنه.)
سرم را گذاشتم رو ی زانوش و زار زار گریه کردم .
گفت :گریه کن ، طوری نیست سبک میشی .
گفتم: اینقدر این مدت گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده .
اشک هم دیگه تحویلم نمی گیره ..
گفتم :
یکی از دوستانم که عزیزترین و نزدیکترین فردش
مریض شده و ...
گفتم از اعماق وجودم دعا کردم ای کاش تمام بیماری اون فرد به من منتقل بشه
و اون سلامت و شاد در کنار خانواده اش باشه .
ولی بازم هیچی نگفت فقط خندید و نگاهم کرد ..
ولی اینجا می خواهم بهش بگم :
وجدان عزیزم دوستت دارم همیشه برایم بمان
من هیچام
هیچ وقت چیزی نخواهم شد
نمیتوانم بخواهم چیزی باشم
با اینهمه،
همهی رویاهای جهان در مناست...