آروم آروم آروم آروم...
تمام شد...
سوخت و من نفهمیدمش...
من ندیدم نگاه پر از حرفش را...
آروم آروم آروم آروم...
خاموش شد و من فقط نگاهش کردم.
نگاهش کردم...
آنقدر نگاهش کردم تااااااااا...
دیگر نگاهم نکرد...
نگاهم نکرد و تمام شد...
دیدی بهار؟
دیدی باختی!
همیشه پلک می زدی همیشه می باختی...
این بار هم پلک زدی..
فقط نمی دانم چرا پلک زدنت این همه طولانی شده...
اینجا همه دیوانه شده اند
این ها همه برای بستن چشمهایت می گریند.
اما من ته دلم می خندم...
می دانم ...
بازی همیشگی مان است.
من مثلا می مردم و تو بالای سرم گریه می کردی...
این بار نوبت توست فقط نمی دانم چرا من گریه نمی کنم..
چرا من چادرم را روی سرم نمی کشم
و مثل مامان زار نمی زنم...
آروم آروم آروم آروم...
رویت انداختند...نه!
این نامردی است وقتی من می مردم همیشه رویم چادر نماز عزیز را می انداختی
و موهایت را می کشیدی و من زیر چادر خنده ام می گرفت...یادت می آید؟
یواشکی نیشگونم می گرفتی که تو مردی!
اما روی تو ...روی تو ملحفه سفید انداختند
اصلا مثل چادر نماز عزیز گل های ریز لیمویی ندارد...
بلند می شوم و همان چادر را می آورم و رویت می اندازم...
مامانت فریاد می زند،
می ترسم از خواب بپری...
می دانم...می دانم...
تو هیچ وقت طاقت اشک های مادرت را نداری
برای همین هیچ وقت چشماهیت را باز نمی کنی...
یعنی هیچ وقت چشمهایت را باز نمی کنی؟!
سلام
وبلاگ بینظیری دارید.
دلم گرفت از بهاری که خزان شد!
دوست عزیز
غمت را تسلیت میگویم.
بد رسمی است رسم زمانه ای که کسی سکوت سرشار از فریادت را نمی شکند
دستی به رسم دوستی دستانت را نمی فشارد
در مرداب فرو افتاده ای و کسی دست نجات به سویت دراز نمی کند
باید پناه برد به کنج تنهایی ها
..............تنهایی را دوست دارم