خوابم یا بیدار؟!! هنوز نفهمیده ام...
هنوز چشم هایم را نگشوده ام ولی هی دارم زیر لب چیزی را زمزمه می کنم... آن قدر هشیار نشده ام که بفهمم چه می گویم... انگار شعری می خوانم... صدای او را می شنوم که صدایم می کند امّا حسی شیرین نمی گذاردم که برخیزم... از ترس تمام شدنش... ملحفه را روی صورتم می کشم... سرم را در بالش فرو می برم... چشم هایم را به هم می فشارم ... و هی زیر لب زمزمه می کنم... چشم هایم بسته است امّا کم کمک دارم هشیار می شوم... می فهمم که خواب بوده ام و اکنون نماز صبح است و باید برخیزم... هنوز چشم هایم بسته است امّا به گمانم هشیارم دیگر... نمی دانم چرا زیر لب شعر می خوانم... چرا هی لبخند می زنم... انگار یکی دارد توی دلم می خندد... سرم زیر ملحفه ست و چشمانم باز... بر می خیزم... چراغ اتاق هنوز خاموش است و نور کمی از حال می آید... هنوز چشم هایم نیمه بازند و درست نمی بینم... کورمال کورمال روی میز دنبال قلم می گردم... قلم را نمی دانم چطور در دست گرفته ام و سررسید هم سر و ته یک صفحه را باز می کنم و می نویسم آن چه را که زمزمه می کردم، پیش از آن که مثل همیشه از یاد برود... در خواب دیده ام که تو... او باز صدایم می کند... قلم را می گذارم... لحظه ای درنگ می کنم... و دوباره می خندم... می روم وضو بگیرم... . . . من که یادم نیست امّا عصر که آمدم مادر پرسید دیشب چه خوابی دیده بودی؟! من هاج و واج نگاهش کردم اخه بودن مادر در خانه خودش یه خوابه و او گفت صبح که وضو می گرفتم هی توی آینه نگاه می کردم و لبخند می زدم.. . بعد هم هی زیر لب شعری را می خواندم... می گفت انگاری اصلاً اینجا نبوده ام... هر چه فکر می کنم هیچ یادم نمی آید... هیچ... تنها دلشوره ای شیرین... حسی مبهم در دلم موج می زند... .
. . حالا ساعت از ۱۲ گذشته است... چشم هایم را می مالم... خوابم می آید... دیوان حافظ را بر می دارم و باز به طریق معروف و عادت مألوف... دیدم به خواب دوش که ماهی بر آمدی کز عکس روی او شب هجران سر آمدی تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد ای کاش هر چه زودتر از در در آمدی ... دوباره یک چیزی دارد در دلم می خندد... یکهو انگار چیزی یادم بیاید می روم سراغ سررسید... قلم هنوز لای همان صفحه است، باز می کنم... خطم انگار لبخند می زند و چشم هایش را می مالد... خوابش می آید.... در خواب دیده ام که تو باز آمدی به شور بر لب نشسته خنده، تو را چهره غرق نور ... لبخند می زند... لبخند می زنم... هنوز هم می شنوم... مدتی ست که انگار صدایی در باد فریاد می زند... دور است ولی... گویی مرا می خواند... تو که نمی فهمی چه می گویم! حالا هی سرزنشم کن! اصلا فکر کن این را نوشته ام که یک چیزی نوشته باشم... اما گفته بودم که... دیوانه ام می کند این صدا... گوش هایم را می گیرم تا نشنوم اما نزدیک تر می شود و بلندتر... انگار کسی در سرم دارد فریاد می کند... حالا تو مسخره ام کن... بگو خیالاتی شده ام... بگو به خودم تلقین می کنم... مهم نیست... هی دارم صبوری می کنم پا به پای نرفتن... اما وقت دارد از دست می رود... باید بروم ... باید بروم... باید... همین امشب... شاید... امشب گذشت و بی فایده... دستم هم به قلم نمی رود... در تمام لحظاتم حضور داری و نداری.. . وقتی هستم نیستی... وقتی نیستم هستی... می نشینم برمی خیزی... بر می خیزم می نشینی... می آیم می روی... می روم می آیی... سخن می گویم سکوت می کنی... سکوت می کنم سخن می گویی... می خندم می گریی... می گریم می خندی... دل می بندم دل می کنی... دل می کنم دل می بندی... نمی دانم... نمی دانم این چه رازیست در این گونه بودن و نبودنت... این همه سنگین... « ای نمی دانم... هر چه هستی باش اما کاش... نه جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش! اما باش! »
تنهایی به خدا تنهایی حتی تنهاتر از من
خدا به فریادت برسد فقط خدا
تا بینهایت
شاید تنها کسی هستی که دقیق نوشته هامو خونده واقعا ممنونم این دقت تو کمی از تنهاییم کم می کنه
ممنونم گل همیشه بهار