یک نفر...
یک جایی...
تمام رؤیایش لبخند توست
وزمانی که به تو فکر میکنه احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه
پس هر گاه احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر داشته باش.
یک نفر ...
یک جای...
در حال فکر کردن به توست.
و توی این غروب دلتنگ وکسل کنندهء بی محبتی ،
با تلنگر شعرگونهء چشمان سیاهی ،
تمام زیر وبم زندگی گذشته ات زیرو رو می شه،
ودلت تا انتهای وجودت شروع به طپیدن میکنه؟!!
یک حس غریبی بدون اینکه بفهمی،
باران وار بهت یک سایه زلال و روشنی را هدیه میکنه.
باورت نمی شه که کسی اومده
تا تورا برای یک دنیا پرستش آماده کنه
و دلت را پرت کنه تو پنجره های داغ خیال
و ببرتت توی اون طرف شبانه های لطیف
و باران زدهءتلاونگ بیدار شدن خورشید عشق…؟
اونجاست که احساس میکنی تو دستای مهربونش یه سبد رازقی بارون خورده،
و توی دلش یک بغل آشنائی داغ را ،
زیر چتر سیاه وبلند مژه های قشنگ چشمانش پنهان کرده.
تازه توی اون لحظه است که
برای اولین بار حس میکنی چقدر به رنگ سیاه علاقه داشتی
و خودت بی خبر بودی؟!!!
با هر نگاه ،
ردیف ،ردیف، گل های قرمز و سپید میخک را،
تو کنار جاده های خلوت و خاکی دلت می کاره،
و با هر خنده، سبد،سبد، یاس و نیلوفر و نسترن را
سخاوت مندانه می ریزه تو بغلت وازت می خواد که اونها را نوازش کنی…،
دستت را می گیره و می بره پشت یه پنجرهء چوبی،
که باز می شه به یک جلگهء سبز محبت و صفا و صمیمیت،
تازه خوب که دقت میکنی ،
توی ژرفای عمیق چشمانش،
یه دریای صمیمی را می بینی که بی تابانه بهت زل زده!!،
توی عطر اندیشه های بکرش با واژه هائی آشنا میشی ،
که تا بحال هرگز از کس دیگری نشنیده بودی،
بعد با یک صدای نم دار وملتهب،
که نغمه های مستانهء یک فاختهء ماده را برات تداعی میکنه،
آرام ودل انگیز صدات می زنه،
با این صدا انگاری داری مثل بوته های خشک وتبدار اسپند گر می گیری
و شعله ور می شی، حال کسی را پیدا کردی که
انگار یک پاتیل شراب ناب و ارغوانی! را .
لاجرعه سر کشیده، می ری توی خلسه و داغ، داغ میکنی،
بعد در حالی که داری برای اولین مرتبه شاید؟!!،
از ته دل می خندی،بدون اینکه خودت بفهمی که داری چیکار میکنی
و چی میگی،
توی عمیق ترین گوشهء چشمان خمارش زل میزنی و
میگی: دوستت دارم..!!!
کاش باز می شد باهات حرف بزنم