من روزی درخت گیلاسی بودم
با حبابهایی قرمز
که چشمان همه با دیدنش خیره میشدند.
باغبانم از دیارم رفت و نبود کسی که تیمارم کند.
امروز شاخساری خشکیده هستم
و تو باور نمیکنی
که من همان سبزینه باشم.
شنیده ام باغبان را با دلی شکسته رانده اند
و من از بس مست غرور و زیبایی خودم بودم
هیچ نبودش را نفهمیدم
تا اینکه میوه هایم را چیدند
و برگهایم زرد شد
و خشکیدم و بادی سرد وزید
و از تنهایی به خودم لرزیدم.
حیف دلها دیر تنگ میشود
وقتی که باغبانها خیلی دور شده اند
و اگر تمام دنیا را بگردی باغبانت را نمی یابی.
باغبانها را دریابید.
مادر دوستت دارم تا ابد
عجیب دلتنگتم
میدانم که نمیدانی...!
میدانی که خیلی دوستت دارم ،
میدانم که نمیدانی
بیش از عشق بر تو عاشقم....
میدانی که بدون تو زندگی برایم پوچ است ،
میدانم که نمیدانی
بعد از تو دیگر زندگی وجود ندارد....
میدانی که بدون تو عاشقی برایم عذاب است ،
میدانم که نمیدانی
بعد از تو دیگر قلبی نیست
برای عاشق شدن....
میدانی که اگر از کنارم بروی
لحظه های زندگی برایم
پر از درد و عذاب می شود ،
میدانم که نمیدانی
بدون تو دیگر لحظه ای باقی نیست
برای ادامه زندگی...
میدانی که همه فکر و زندگی من تو شده ای
و تمام لحظه ها
نام تو را در قلبم زمزمه میکنم ،
میدانم که نمیدانی
از زندگی برایم عزیزتری ،
زندگی در مقابل تو برایم کم
است تو دنیای من شده ای عزیزم...
می دانی که تو لایق این قلب عاشق منی ،
میدانم که نمیدانی
تو لایق تر از آن هستی که تصور میکنی!
میدانی که بدون تو من تنهای تنهایم ،
میدانم که نمیدانی
آن زمان تنها تر از من دیگر تنهایی نیست!
می دانی که خیلی بیقرارم و انتظار میکشم
که به تو برسم
و تو را در آغوش خود بگیرم,
میدانم که نمیدانی
از این انتظار دیگر خسته و دلشکسته شده ام...
می دانی که از این دوری و فاصله
در بیشتر لحظه ها چشمانم خیس است ،
میدانم که نمیدانی
دیگر در اعماق چشمانم اشکی نیست!
میدانی که آرزو دارم دستانت را بگیرم ،
تو را در آغوش خود بفشارم ،
بر لبانت بوسه بزنم
و به تنها آرزویم که رسیدن به تو می باشد
برسم اما میدانم که نمیدانی
تو همان آرزوی منی!
نمیدانی که بعد از
تو به آن دنیا سفر خواهم کرد ،
می دانم و میدانم
بعد از تو دیگر
حتی مجالی
برای نفس کشیدن نخواهد بود....
سلام
چند وقتی بود که واقعا وقت فکر کردن هم نداشتم
چه رسد به اینکه بنویسم.
اتفاقات و تجربیات خیلی زیادی
در این مدت برایم پیش آمد.
در این مدت چیزهای زیادی برای نوشتن بود
و میدانم اگرخلق و خوی سالهای
گذشته را داشتم
اکنون هزاران صفحه نوشته بودم!
جایی خواندم که از سهراب سپهری میپرسند
در این دوره که استبداد و
استکبارانسان ها را دم به دم می کشند
تو نگران کبوتری هستی که دارد
جان میکند!؟
و او جواب داد
که تا کبوتر را دوست نداشته باشی
و از مرگش آزرده نشوی
چگونه انسان را دوست خواهی داشت؟
این روزها براستی سیاه باید پوشید
(حالا چرا؟؟ برای این)
چند شب پیش
قبل از خواب تلویزیون را روشن کردم
ببینم آخر شب چه برنامه ای پخش میشه
شیخی مشغول صحبت بود.
با بی حوصلگی کنترل را رو به سوی
او نشانه گرفتم
که ناگاه حرفهایش مرا میخکوب کرد!
آقای آخوند که عمامه اش از سرش بسیار بزرگتر بود
می فرمود :که چگونه این
سعدی چنین حرف نابخردانه ای زده است
و عده ای از او ابله تر این سخن
نا مفهوم را تکرار میکنند و حتی می گویند
بر سر در سازمان ملل هم زده اند!
ما که البته ندیده ایم اما اگر هم باشد
از نقشه های استکبار است!
بنی آدم اعضای
یکدیگرند چه معنی دارد؟؟؟
تنها در دین اسلام برادری معنی دارد
و کجا ادیان
دیگر برادری و برابری میدانند؟
اخوان المسلمین برادرند نه یک مشت
یهودی و مجوس و ....!
تفسیر و توضیح و شرح و نتیجه گیری
با خودتان ۰۰۰
به کسی که بهترین و راحتترین راه
مرگ
رو پیشنهاد کنه
البته بدون درد و ترس باشه
جوایزه نفیسی به رسم ارثیه اهدا میشود
......
الان حوصله ندارم بقیه اش باشه بعدن
ای بابا چرا همه فکر میکنید
من می خوام خودکشی کنم
شاید بخوام کسی رو بکشم