به کرم سبز بیندیش
بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند،
به پرندگان حسد می ورزد
و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است.
می اندیشد: من منفورترین موجوداتم
: زشت،کریه، و محکوم به خزیدن بر روی زمین.
اما یک روز، مادر طبیعت از کرم می خواهد پیله بتند.
کرم یکه می خورد....
پیش از آن هرگز پیله نساخته-
گمان می کند باید گور خود را بسازد-
و آماده مرگ می شود.
هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناشخنود است،
به خدا شکوه می برد:
خدایا! درست زمانیکه سرانجام به همه چیز عادت کردم
اندک چیزی را هم که دارم از من میگیری.
خود را نومیدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند-
چند روز بعد در میابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده.
می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسینش کنند.
ا ز معنای زندگی و برنامه های خدا شگفت زده است.