دلم آتش می گیرد از نامردمیها ...
از بی عشقیها ..
از نگاههای سرد در کنار آغوشهای گرم ....
دلم .. دلم ...
آخ که دلم چه واژه تکراریست !
کاشکی همیشه ..
هر روز سال بهار بود ...
کاشکی دلهای شکسته را راه فراری بود
و اصلا کاشکی کسی دلش نمی آمد دلی را بشکند
و کاشکی کلمه کاشکی اصلا نبود !
گله ... گله ... شکوه ..
اسارت ذهن و شلاق احساس گناه...
خدایا در لحظاتی که تنهایی و بی لذتی وجود مرا احاطه می کند ..
مرا در آغوش گیر و ببین که من برای تو خویش را
تا لبه پرتگاه گناه کشانیده ام
و ببین که کودکانه گاهی تو را به باد قضاوتهای عجولانه خویش گرفته ام ..
...
مرا در برهوت سؤالات بی پایان رها مکن ...
چون همیشه دستگیرم باش و مرا از خویش برهان
که زهر «من » تو را از من خواهد گرفت
اگر نگاهم نکنی مرا نزد خویش بخوان
و به من یاد بده معنی عشق چیست؟
زنده ام به عزت خویش و نمرده ام به خاطر رحمت تو
و پیوسته صدایی در من فریاد می زند
فردا روز دیگریست
هر چند که صدا غمگینانه باشد