آسمان در گوشه و کنارش رنگ لاجوردی به خود می گیرد سکوتی وهم انگیزهمه جا را فرا می گیرد و
قاصدکها خبر آمدن پاییزرا با خود به یغما می برند... شبا هنگام ، چشمانم را نمی گشایم
تا مباد یاد چشمانت را فراموش کنم.
آ هسته دستانم را بر دیوار برهنه می کشم و
خطوطی طلایی بر پشت پلکانم چهره ی همیشه
خندانت را به وضوح ترسیم می کنند. آهسته انگشتانم را بر لبانت می گذارم و
حباب اندیشه ام را بسوی چشمانت می غلطانم...
صدایی از نور در گوشم زمزمه می شود ...
با من بمان
به طلب تو چشم می گشایم :
نور پا یان یافته است.
تو رفته ای
وچون همیشه دستانم بر دیوار سردِ خانه
تنها مانده است.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
...
پنجشنبه هفته دیگه حتما سر بزن. یه هدیه خوب دارم.
سربلند باشی
سرفراز باشی
سرحال باشی
سلام
بازم یه شعره زیبا گفتی .منم خوندم و لذت بردم.(با من بمان )
زیبا ترین جای شعرت بود..