در سراشیبی و پیچ و خمهای سرنوشت نمیدانم، نمیدانم به کجا رهسپارم و
به کدام امید گام برمیدارم،
همینقدر میدانم که دیگر طاقت رفتن نمانده
و ماندن صعب و محال،
چه باید بکنم؟
گردن از بار گذشته شکسته و
پشت از سنگینی آن خمیده. محنت ایام خردم کرده،
که حتی یادآوری آن در خاطرم بر بار اندوه میافزاید.
چقدر امید داشتم پس از این پایان دهشتزا
پای در گلستان مینهم که خستگی از تن برگیرم. نمیدانستم که به مرداب سرنوشت خواهم رسید.
در این مرداب سیاه گندیده هیچ نیست،
جز لجن و نشیبهای گزنده.
پای در گل فرو مانده و رفتن محال. نه زمین سخت که بر آن بایستم نه خاک سرد که نفس قطع کنم.
زنده و زنده به گور در گور زندگی حیران و اسیر.
من در این سیاه بازار وحشتناک و
این زمان جلادنه امیدی دارم نه دلبستگی.
آنقدر به دل کندن نزدیکم که یک نفس فاصله است
و آنقدر از دنیا دور، که نفرت دارم از نامش.
به چه چیز ماندن دل ببندم؟
اینکه روزی زندگی رنگ بگیرد،
به اینکه خوشبختی یعنی تأمل به چه؟
من در این بستر همانند مسافری سرگردان که
در بیابان برهوت بالاجبار چادر برافراشتهام،
بیآنکه در طلوع صبح درخششی باشد.
کوفته و خسته. تمام شور و
احساست گذشته در وجودم مرده است.
تمام دلم، ذهنم، مانند ویرانهای است
که تنها زوزهی وحشتناک باد ـ
صاعقههای شدید، باران سیلآسا
هردم آن ویرانه را به بازی گرفته.
روزی این ویرانه زمین حاصلخیزی بود.
اکنون دیگر هیچ.
دریغ از آنهمه آرزو که به هرز رفت!
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟
اگـر گاهــی ندانسـته بــه احـساس تـو خـندیدم
اگـراز روی خودخواهی فقط خود را قشنگ دیـدم
اگر از دست من در خلـوت خود گریـه می کردی
اگـر بـد کـردم و هـرگـز به روی خــود نـیـاوردم
اگـر تـو مهربان بــودی و مــن نـامـهربـان بـودم
اگـر برای دیگران بهار و بـرای تـو خـزان بودم
اگـر تــو بـا تـحـمل گـلـه از خودخواهی ام کردی
اگـر زجــری کشیـدی تــو گــاهـی از زبــان مــن
اگـر رنـجـیــده خـاطــر گشتــی از لحـن بیـان من
گناهم را ببخش
گناهم را ببخش
گناهم را ببخش