فرشته و شاعر
شاعر وفرشته ای باهم دوست شدند
فرشته پری به شاعر دادو شاعرشعری به فرشته .
شاعر پر فرشته را لای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی اسمان گرفت
وفرشته شعر شاعر را زمزمه کردودهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت:دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی اسمان را بشنود
زمین برایش کوچک است
وفرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ.
پر فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای اسمان را نشانش بدهد
و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه ای زمین را نشانش بدهد
شب که هر دو به خانه برگشتند
روی بال فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر
سلام بانو خوبی ... چه خبر به ما سر نمی زنی خیلی خوب انتخاب می کنی دست ما رو هم بگیر همیشه به یادتونم
سلام
خوبی
چه خبر بانو کجایی ٫ خوشی ٫ تابستون رو چه می کنی ؟
سلام
وبت خیلی خوشکله مطالبش خوبه .
موفق باشی خانوم.
در بلندیهای دل من برف می آید.
با خودم می گویم سردی دل او بیشتر از این بالاست.
kheyli bi marefati
دلم به مویت بند بود...!
شانه اش کردی....