با تو می توانستم
صندلی چوبی ام را به یکی از سیاره ها تکیه بدهم .
مریخ یا مشتری ؛
چه فرقی می کند ؟ ...
مهم این است که از ابرها بالاترم .
با تو شب یک نقطه ریز تاریک در دفتر هستی است
و من هر چقدر که تنها باشم از آن وحشتی ندارم .
من آواز خواندن را از رودخانه ها آموخته ام
و عشق را از آدم ؛
اولین کسی که عشق را ضمیمه خاطراتش کرد .
عطر گیسوانت را می شناسم ؛
من بارها از چشمهای تو به چشمه های بلورین ابدیت رسیده ام
و با دستهای تو دروازه های بهشت را باز کرده ام .
رویاهای من در این شبهای بی تو بودن
در دور دست گم شده اند
و تو ... در نزدیکی من ؛
کمی آنطرف تر از بارانی که روی آینه ام می بارد ؛
در پشت شب های بی تو بودن نشسته ای و
مهربانانه به فرشته ها می گویی ؛
جاده ای که به سوی تو می آید
را به چشمان منتظرم نشان دهند .