هر نتی که از عشق سخن بگوید زیباست .
حالا سمفونی پنجم بتهون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
.
.
.
همه قاصدک هایت را برگشت زدم ....
به گمانم نشانی را اشتباه در گوششان زمزمه کرده بودی !
عهد کردم اگر دوباره قاصدکی فوت کنی ....
به حراجش گذارم !
.
.
.
خواب دیدم .
خواب گذشته های دور.
شدم مسافر روزهای از یاد رفته.
دیروز بود انگار.
تمام دغدغه هایم در شور شیرین کودکی حل می شد
وکینه ها را با یک شکلات فراموش می کردم؛
همه را خوب می دیدم و نگاهم آفتابی بود....
سردم شد.
چشم گشودم، صبح بود.
نگاهم بر روی آسمانی که
در قاب پنجره اتاقم خودنمایی می کرد ثابت ماند.
سفیدِ سفید بود؛
به گمانم از دیدن دوباره این دوپایان زمینی رنگ باخته بود.
حالش را پرسیدم؛ جوابی نداد.
یادم آمد مهربانی گفته بود:
« بزرگی در آسمان است، که هیچگاه
تمنای دل فرشته های کوچک زمین را بدون پاسخ نمی گذارد.»
و من دیگر در دنیای فرشته های کوچک جایی ندارم.
بزرگ شده ام؛
آنقدر بزرگ که تنها خاطرات غبار گرفته ای
از کودکی در ذهنم باقی است.
خاطرات شیرینی از روزهای پاکی که : از یاد رفته اند.