غروب شد
خورشید رفت . . .
آفتابگردان
دنبال خورشید می گشت ؛
ناگهان ستاره ای چشمک زد ؛
آفتابگردان سرش را پایین انداخت . . .
آری...
گلها
هیچ وقت خیانت نمی کنند .
خدایا چه غریب است درد بی کسی
و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم
تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است
تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ,
دربه دری و آوارگی ام را
و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است
.خدایا همه را کنار گذاشته ام
اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم صبرم بسیار است
اما پوج وبی هدف میدوم .
خسته شده ام
خسته
خسته ...
.
.
از آن هنگام که چشم به جهان گشودم در
گوشم طنین انداخت می گفت :
در تمام مراحل زندگی با تو هستم
از او پرسیدم:
تو کی هستی؟
گفت: غم
اول فکر می کردم غم عروسکی
است که میتوانم با آن بازی کنم
ولی وقتی که بزرگ شدم
دانستم...
من عروسکی هستم
در دست غم.
.
.
.
تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم
و چشمهای خیسم را از دیگران پنهان کنم؟
تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،
عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!
تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و
همراه با آسمان بنالم و ببارم.
و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ،
با دلی خالی از آرزو و امید ،
با چشمانی خیس و شاکی زندگی کنم؟
آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم
ولی در کنارتو نباشم عزیزم!
می خواستم فریادبزنم وتوراصداکنم
.
.
یادمان باشد
فقط از خدا بخواهیم
از خدا ،
فقط خدا را بخواهیم
غیر از خدارا خواستن
کم خواستن است
سلام ای تنها بهونه ، واسهء نفس کشیدن
هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن
امروز برای عزیزی مینویسم که
دیگر نیست تا برکت غزل های عاشقانه من باشد.
برای یک عزیز موسیقی...
روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می کردم
ترس تموم وجودمو برداشت که
شاید منم یه روزمثل گل نیلوفر تنها بشم
. سریع از کنار مرداب دور شدم.
حالا وقتی که میبینم خودم مرداب شدم
دنبال یه گل نیلوفر می گردم
که از تنهایی نمیرم و
حالا می فهمم گل نیلوفر مغرور نیست اون
خودشو وقف مرداب کرده
امشب احساس سنگینی می کنم...
اون قدر سنگین که دیگه راهی برای پاک شدن از این همه گناه رو ندارم...
یاد اولین باری افتاده بوده بودم که شهر ری بودم
و شب های شاه عبدالعظیم مال من بود..
.یکی از شب ها پشت سر یه درویش نشستم
و به دعا خوندنش گوش کردم...
من هم غرق شدم...
مثل خود اون...
اون شب گریه های اون درویش حدودای صد نفرو کشوند
اون جا کنارحیاط ...
دلم هوای اون موقع رو کرده که به اندازه دنیای کوچک خودم خالی شدم...
شب جمعه (حاج منصور )
دلم هوای گریه داره...
خیلی...
ولی دیگه به خودم فکر نمی کنم...
دلم می خواد خالی بشم از تمام نفرت...
دلم می هواد یه کاری بکنم...
برای کسانی که امروز دیده بودی و دلت براشون گرفته بود...
کاش قدرت اینو داشتم که توی بعضی کار های خدا نمونم...
کاش خدا منو به ذره بیشتر از اونی که الان هستم آفریده بود...
امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم...
و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی..
و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...
و دوباره همان مرور قصه ی دختری از تبار باران
که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...
باورم نیست که این دیوانه منم...
که گاه می مانم از لیاقتم برای داشتن عشق تو...
و چقدر دل تنگی هایم برایت اشک می شود و فرومی ریزد
و چقدر بغض های سیاهم در غربت تنهایی نفش می شود
و نمی بینی ...
منی که از لمس احساست می ترسم که نکند بلور نازک قلبت ترک بردارد...
و می شود گاهی که حتی ازخیره شدن هم می ترسم
که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی...
منی که به دامان هر شب پناه می برم
و غم عشق تو را برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم..
.منی که یک نگاه آشفته ات را به هزار خنده بهار نمی دهم...
این دیوانه منم...
در این شب های بلند آرزویی دارم...
آرزویی به بلندای یک شب زمستانی...
که تو تا ابد برای من باشی
و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...
امشب حس می کنم ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده...
شاید چون دوباره پناه آورده ام به هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...
چقدر دلم می خواست سر بگذاری روی شانه هایم تا برایت لالایی مهتاب بخوانم
و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم...
کاش می شد امشب نگاه تازه سپیده رادر شب چشمان قشنگت توصیف کنم...
کاش از نظر هرزه ی مردمکان نمی ترسیدم...
کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد...
کاش...
نمی دانم رویاهایم تا کدامین روز نیامده در ذهن بی حصارم می شکند...
خسته ام نازنین...ببخشم اگر امشب مشوش آمدم....
ستاره ی قشنگ شب های بی نور بی همدمی...
به خانه ی ساده دل خوش آمدی...