بوی تعفن میدهد لحظه های مبتذل و لغزندهی اضطراب
روزهای زرد و تن فروش دعوت کننده آنقدر دروغ گفتند
که خورشید سوگند ماه را نمیپذیرد !
این ثانیه تا ثانیه ، روز تا روز ، ماه تا ماه ، سال تا سال ، عمر تا عمر
و نسل تا نسل
بیهوده لذت در تعریف سعادت غرق تکاپوست !
پایان یعنی نقطهی مقابل سعادت
میمیرد آدم ، میمیرد زشت و آشفته
اگر آن سوی این شب محقرانهی تاریک
یگانه انسانی نباشد ، بیدار
که حقیر، زبان وجودش را به ستایش دقایق زمان نگشاید
مردی باید باشد ، مردی
که سر به سرکشی داشته باشد
آرمان مردی که مفهوم طغیان است
آنچه معلوم شده، نوشته شده
تقدیر
آن سوی این شب محقرانه باید سرزمینی باشد
شهری ، که در آن وجود خدا استدلال بودن «کلمه» باشد
و « واژه» دلیل بودن نازک احساس
من خدایی میخواهم ، که حس بشود
با همین ابزار نارسای بودنم
بودنی میخواهم ، دلیل وجودم باشد
و دنیا ، همه دنیای من ، خلاصه در نظم دیدنِ«من»
همه دنیای من وظیفه دارند مهیا کنند ، آنچه میخواهم !
اینکه هستم من ، چند سطر نوشتهی محجوب
آراسته شده ام به زیباترین نیاز ها
هر چند ، پاسخی نیستم کامل و ثابت به نیازی
زیبا ، عشوه گر در تالار فکر به خود نمایی مشغولم !