سهراب! گفتی چشمها را باید شست
شستم ولی...
گفتی جور دیگر باید دید
دیدم ولی...
گفتی زبر باران باید رفت
رفتم ولی او
نه چشم های خیس و شسته ام را
، نه نگاه دیگرم را ،
هیچکدام را ندید،
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه ی باران ندیده!
به ما هم سر بزن
گاه آنکه تو ر ا به حقیقت میرساند
خود از آن عاریست
دیوانگی هم عالمی داره
میبینی این جمله هم کلیشه شده دیگه حتی برای همین یک جمله گفتن هم باید خیلی فکر کنیم تا درگیر روزمرگی نشیم.تا نشیم آدمهایی که زیر بارون خیس میشن و سرما میخورن چون در بستری از انواع ویتامینها و قرص های تقویتی بزرگ میشوند.
آه ببخشید شما شیشه سانستول من رو ندیدی؟
سلام
شعر از سهراب سپهریه!!!!!!!!!!!!
شاعر خودتونین؟
به منم سر بزن خوشحال میشم نظر هم یادت نره
موفق باشی بای
سلام........قشنگ بود......
خاله خیلی قشنگ بود اما چشمهای شما که شستن نمی خواد
مرسیییییییییییییییی
باور کن اگه به منم همینقدر توجه داشت که بهم بگه دیوونه، دیگه غمی نداشتم.
سلام ... فقط یه بار به کلبه من آمدی و دیگه سر نزدی؟خیلی قشنگ مینویسی ... باز هم به من سر بزن