پریشانم ...
ویلان وسیلان
در این کوچه و پس کوچه های
بی انتهای تنهایی می چرخم.
خدایا اطرافم زا شلوغ تر کرده ای
اما هنوز تنهایی آزارم می دهد.
این ها همه از وقتی شروع شد که به دنبالت گشتم.
هر چه می گردم تنها تر می شود .
نمی دانم شاید اشتباه می گردم.
در فضایی عجیب بودم که حسی عجیب تر داشتم.
همه جا ساکت شد.
از این همه آدم که اطرافم بودند هیچ کدام را ندیدم.
دیگر صدایشان هم نمی آمد.
نفس کشیدن ممکن نبود.
داشتم می مردم. ترسیدم.
خدایا ..
می دانم آن بالا هایی اما تا کجا برای دیدنت باید بالا بیایم.
همه چیز را یادم دادی الا این را ..
این را هم می گفتی دیگر. سخت که نبود.. بود؟
تنهایی همچنان آزار دهند و رسوا کننده
میان شلوغی های دنیوی آزار دهنده بود.
خواستم بال بزنم و به آسمانت بیایم.
اما بالم هم دیگر نبود.
تمام کودکی همراهم بود اما از آن روز به بعد دیگر نبود
.هنوز هم نیست. انگار باید دست خالی بیایم آنجا..
با معرفت . اقلا قلاب بگیر..
سلام
دنیا هرگز ظرفیت دوست داشتن را ندارد!!
خیلی زیبا نگاشتید بنگارید آن چیزی را که در دل دارید
ای کاش امیلتان را میدانستم تا بیشتر بگویم
قربون خاله خودم برم که دلش اینقده کوچیکه که همش می گیره