می دانی که مدتی است دلتنگت هستم...
زمانی که نامه ی دلم را برایت خواندم
تو مُهر نامت را بر دلم زدی و
به چشم برهم زدنی جاودانه شدی در قلبم
وآن هنگام که جسم و روحم در تسخیر ِ
چشمان ِ سبزت آباد می شدند
هیچ رهگذری به من نگفت که با زردی نبودن ِ
چشمانت چه کنم...
چقدر زود دوباره پاییز شد فصلی که احساس ِ تو در هوا می پیچد...
هنوز هم برگهای زرد به احترام قدمهایت
خش خش میکنند و به یادت می شکنند.
پاییز و نم نم باران و گرمی دستان تو ...
فاصله ی من و تو به اندازه ی یک قدم ضرب در یک دنیا عشق بودونگاه تو
به دور دستها شاید تا بینهایت و نگاه من اسیر ِ نگاه تو...
بوسه هایمان بر فیلتر سیگار و سیگارهایمان بر لب ِ هم و دود کردن غصه ها یمان
، که چیزی بیشتر از یک خاطره شد
همراه با باران که شفاف کننده ی صورت
مهربانت بود ...
می دانم که می دانی حتی لحظه ای صورتت راکه خیس شده بود
از قطره های باران فراموش نخواهم کرد.
اما نمی دانی ... نمی دانی که دیگر خسته ام و بی جان...
بی جان برای دیدن دوباره پاییز که احساس ِ تو بود
و زمستان که خود ِ تو بودی ...
بی جان برای تنها قدم زدن کنار درختان ِ زرد
بر روی برگهای خشک زیر باران.
خسته ام از روزهای بی تو...
روزها یم شده
کار درس کار درس کار درس کار درسروزها کار درس کار درس کار درس کار درسروزها کار درس کار درس کار درس کار درسروزها کار درس کار درس کار درس کار درسروزها کار درس
اصلا نفهمیدم
چه آمد بر سر عشق
به نظرم مطالب این سایت معرکه است . بی نظیره
همیشه دنبال یه همچین سایتی می گشتم آخر از گوگل اتفاقی پیداش کردم
مرسی خوشحالم
موفق باشید