مرا به تنهایی خود واگذاشتند همه
همه رفتند ولی تو هم...
هنوز هم هر از چند گاهی تصویری
از آن روزهارا به خاطر می آورم
مثل ماری درون ذهنم می پیچد و مغزم داغ می شود
و می خواهد منفجر شود
آن جاست که دنبال تگه کاغذی یا دسته صندلی می گردم
تا روی آن بنویسم
هرروز همه خاطرات آن روزها را به یاد می آورم
و همانهاست که هر روز مرا می سوزاند و خاکستر می کند
وروز بعد دوباره همان داستان تکرار می شود
مدت هاست که در جهنم این خاطرات اسیرم
مگر می توانم ذره ای از نگاه های او ٬ خنده های او
حرف های او ٬ اشک های او
نگاه های او و باز هم نگاه های او را فراموش کنم؟
هرگز نفهمیدم که از کجا شروع شد و در کجا خاتمه یافت
مثل قطعه ای از پازل می ماند
که قطعه های اطرافش گم شده است
و امروز دقیقا در نقطه ای ایستاده ام
که سال پیش خاطراتم از آنجا شروع می شود
و در همین نقطه است که همه چیز پایان می یابد
افسانه زندگی من فقط همین یک نقطه است.
تا کنون هزار بار فکر کرده ام
برای اتفاقی که شروعی نداشته پایانی هم نباید باشد
و اتفاق او این گونه بود و این دست تقدیر بود
که من در نقطه ای اسیر باشم و او
در خطی مستقیم تا بی نهایت حرکت کند
ودر این میان دست و پا زدن های من
در این پیله پست که چه بی حاصل بود.
امروز من از او دور خواهم شد.
تا آنجا که از تابش نگاه او در کسی یاچیزی پناه بگیرم .
و اورا برای کسانی رها خواهم کرد که
روح نگاه های او را هرگز در نخواهند یافت.
من می روم و می میرم تا کرم وجودم پروانه ای شود
برای زندگی دیگران و اینبار
نه این ها را روی تکه ای کا غذ یا دسته صندلی
بلکه روی تک تک سلول های قلبم می نویسم
تا هر زمان هر جا که تپید گواه آن باشد
که من چرا مردم.
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
SALAM BANOO HALET KHOBE KHILI ZIBA MINEVISI MESLE HAMISHE .AZ KHODA MIKHAM BE HAR CHI MIKHAY BERSI