خدایا
چه غریب است درد بی کسی
و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم
تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است
تنهایی و بی کسی ام را دیده ای
دربه دری و آوارگی ام را
و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است
خدایا همه را کنار گذاشته ام
اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم
خسته شده ام…
خسته
من مدت هاست که از زمین کنده ام !
تو این راز را میدانی
و همه برگهای پاییزی که بی هیاهو بر زمین ریختند
و همه درختان لختی که هیچ باکی از عریانی نداشتند ؛
همه روزهایی که شب شدند و شبهایی که سرد شدند
و برف که بی صدا بر
حریر سپید شب زمستانی من و تو پا گذاشتند ...
همه امدگان و رفتگان و
همه لحظه های مرددی که به یقین پیوستند
یا همه ارزو های پاکی که
نجیب و معصومانه قربانی بت غرور شدند
و همه سجاده های سحرگاه که در سکوت دیدار تر شدند .
همه میدانند...
این کیست که در پشت پرده های سوال
ایستاده و با چشمهای مطمئن ؛ مرا می کاود ؟
این سایه بلند که بر نقطه دلم فرود امده ؛
پرتو قامت کیست؟
این منم که با شتاب میپرم به سمت اسمان تو
یا تویی که ارام می آیی به سوی زمین من؟
تو کیستی؟
که هم میبینی ؛ هم دیده میشوی
هم میشنوی ؛ هم شنیده میشوی.
هم می آیی ؛ هم میروی!
و در این لحظه های پاره پاره از فراق
به تنم وصله میشوی!
تو کیستی ؟
که من ز تو اینگونه بی تابم !
و اینک این زمستان است که می اید .
پرده ها را کنار بزن !
راز هر فصل را تماشا کن .
زمستان فصل من نیست .
تو میدانی !
من دختر بهارم !
تو چمدانهای خالی مرا هم بسته ای !
دیریست که میدانم !
من هر لحظه اماده ام .
همسفر تو هنوز هم منتظری؟
برویم تا از درختان بی بر میوه های تازه تر بچینیم
و سبد های خالی دفتر عمر را پر کنیم.
سالهاست که همراه تو بوده ام .
سالهاست !
از انروز که در خاطره زمان گم شده ست !
اکنون تو ؛ تازه مرا درمیابی؟
سالهاست همراه تو بوده ام .
از انروز که ازلش نامیدند .
سالهاست با تو بوده ام و از همه وجود تو ؛
هیچ نخواستم جز حضور تو
عطر عبور تو و طنین دلنشین صدای گرمت
که مرا به نام میخواند و خبر بودنت!
همیشه جذبه های عشق ؛ نا به هنگام می ربایدت
و همیشه ارزو میکنم ای کاش
دور از جنجال و هیاهوی خط و رنگ و نقش بودی
و تنها به زیبایی اقتدا میکردی
تن رها از وابستگی ها به ارامی و نرمی
و سپیدی برف که به دلهایمان قدم میگذاشت
لبخند می زدیم شاید روح رباینده
در یک خلوت شبانه هنگام نیایش تو را بخواند .
شاید با یک بارقه در نگاهی اشنا ؛ تو را جذب کند .
شاید با شنیدن کلمه آغاز شود
یا شاید مثل من از پس دردی جانسوز
یا زخمی عمیق سر باز کند .
شاید با یک دیدار پرده از حقیقتی زیبا و شگرف بگشاید .
شاید این جذبه با شنیدن صدایی که نمیدانی
از کدام غزل یا کدام ترانه حس گرفته است
تو را وسوسه کند و تو ناگهان در حضور کسی
احساس یک پارچه بودن می کنی .
انجاست تجلی ملکوتی عشق
نه بیش از تو و نه کمتر از تو
درست به قامت تو او را دوخته اند .
و هر دو در هر فاصله ای که باشید
به یک نقطه در اوج مینگرید .
انگاه هیچ صدایی بی معنا نیست و هر نقطه یک مبداء است
و هر نگاه و هر کلام و هر حرکت نشانه ای ست
که در خاطره زمان لحظه های عاشقیت را ثبت میکند
و دلت هرگز از یاد نخواهد برد .
هرگز !
در جستجوی عشق بودن مثل گریز از ان است .
ایا غنچه ها برای شکفتن تلاش میکنند ؟
ایا عشق نوبت به نوبت است یا زمان و مکان معنا دارد ؟
ایا عشق انتخاب میکند یا انتخاب میشود ؟
ورود و خروج و زمانش را میتوان تعیین کرد ؟
نه نه
فقط او را طلب کن و صبر داشته باش صبر داشته باش
یه روزی
یه جایی
یه جوری
یه کسی
یه چیزی
صبر داشته باش
سلام
ممنونم از حضورتون .