افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
ایا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
بانوی ماه سلام
ممنون خوشحالم که خوشت اومد
مثل برگ سبز باشی و باطراوت
مریم
سلااااااااااااااااااااام
خوبی؟
چه خبرا
پیدات نبود میبینم تغییراتی دادی وبت زودتر بالا میاد
گرامی باد یاد و خاطره ی دانشجویان ۱۸ تیر ۱۳۷۸ .
دستهای سبزت را در گلدان آرزوها باید کاشت. تا زمانیکه گامی به جلو برنداری امید در دل پای دیگرت جوانه نخواهد زد.آن زمان تو سبز خواهی شد و بالهایت نیز.پرواز با بالهای سبز تو معنایی دگر خواهد داشت.اگر او چشمانش سبز نیست ، دلیل نبودن بالهای سبز تو نیست.پس به دنبال چشمانی سبز باش.
سلام
چهره فنا شدن نه وحشتناک است نه خطرناک
بلکه به قدری شیرین است که همیشه بید منتظرش بود
بی تابانه و با چشمی پر از امید
اما باید زیست و ادامه داد تاکی وقت سوار شدن بر مرکب چوبین برسد
خوش باش
کاش قلبم دردپنهانی نداشت چهره ام هرگزپریشانی نداشت
صفحه های اخزتقویم عشق حرفی از یک روزبارانی نداشت
کاش میشدراه سخت عشق را بی خطرپیودوقربانی نداشت
کاش میشداشک را تهدیدکرد مدت لبخندراتمدیدکرد
کاش میشدازمیان لحظه ها لحظه ی دیداررانزدیک کرد
نفرت را نفرت نی تواند از میان بردارد
نفرت را فقط عشق می تواند بزداید