پرسید که چرا دیر کرده است ؟
نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آینه و گفت:
احساس پاک تورا زنجیر کرده است
گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی
گفت : خوابی سالها دیر کرده است
در ایینه به خود نگاه میکنم آه
عشق او عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
برو اما ...
فراموشم نکن
برو ، برو که این عشق ما من نمی سازد
خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر
برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم
بدان که یک دریا برایت اشک ریختم
زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم
برو ، اما بدان که قلبم را شکستی عشق را در قلبم کشتی
و زندگی را برایم پوچ و بی معنا کردی
برو به همان سرزمین خوشبختی ها
تا من نیز در این سرزمینی
که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم
همه امیدم به تو بود
زندگی را با تو زیبا میدیدم
اگر دو سه خطی می نوشتم
برای تو و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم
نه زندگی را زیبا می بینم
و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم
همه را سوزاندی
هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی
و تنها خاکستر آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته
که از جدایی بر روی آن نوشته بودم
در قلبم مانده است....
برو اما فراموشم نکن
گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن
اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش
بدان که من همیشه و همیشه یک تنها می مانم
و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست
عاشق شدن دیگر از ما گذشت
نه من حوصله خواندن این قصه تلخ را دارم
و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد
عاشقی از ما گذشت عزیزم
تنها آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم
و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم
با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم
نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی
قلب عاشق و در به درم را شکستی
و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی
برو که دیگر عشق با ما یار نیست
سرنوشت هوای ما را ندارد
این زندگی با ما هم ساز نیست
برو اما فراموشم نکن
با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم...
دوست دارم ۱۰ تا شازده کوچولوی من
سلام بانو جان ایشالله هیچ وقت غمگین نبینمتون
منم یکی رو خیلی دوس داشتم و هنوزم خیلی بیشتر دوسش دارم ولی اونم دل منو شکست و در حالیکه بهش التماس کردم منو تنها گذاشت
منم این چند بیت رو براش نوشتم اینج مینویسمش چون میبینم با مطلب شما همخونی داره .
آخر از کوی تو با دیده گریان رفتم
با غم و غصه و اندوه فراوان رفتم
تا که در کوی تو بودم سر و سامانم بود
راندیم از خود و من بی سر و سامان رفتم
تو عزیز دل و هم صحبت جانم بودی
دل سپردم به تو و با تن بی جان رفتم
کاش یک بار دگر روی تو را میدیدم
جگرم سوخت که با تلخی هجران رفتم
مبر از یاد مرا ای مه تابنده من
تا نگویند که از یاد رفیقان رفتم
اینو اینجا نوشتم شاید اونم یه روز به وبلاگ شما سر بزنه و دلش به رحم بیاد و برگرده . به امید اون روز :-(
کوچیک شما : چش درومده
دوستت دارم