بگو آنچه در دلت است
و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود
بگو آنچه در دلت غوغا کرده
و با گفتنش شعله های آتش عشقمان بیشتر میشود
بگو همان کلام مقدس را که
با گفتنش دلم به آن سوی رویاهای عشق پر می کشد
بگو که این دل دیوانه منتظر شنیدن است
و این چشمهای خسته منتظر باریدن
چشمان خیست را به چشمان خیسم بدوز
بگو آنچه در آن قلب مهربانت است
بگو که بی صبرانه منتظر شنیدنم
و عاشقانه منتظر پاسخ دادن به آن
با آن قلب عاشقش ، با همان چشمان خیس
با صدای مهربانش گفت : دوستت دارم
من نیز با همان قلب عاشقتر از او با چشمانی خیستر
با بغض گفتم : من هم خیلی دوستت دارم
گفت ، گفتم ، گفتیم
و آن لحظه های در کنار او بودن عاشقانه شد....
بگو آنچه که دلم میخواهد ، بالاتر از دوست داشتن
با دستان سردم ، اشکهای روی گونه مهربانش را پاک کردم
او را در آغوش گرفتم
گفتم : هیچوقت مرا تنها نگذار
باور کن که بی تو نمیتوانم زنده بمانم
او نیز مرا محکم در آغوشش میفشرد و میگفت بدون تو هرگز!
چه آغوش گرم و مهربانی داشت
دلم میخواست همیشه در آن آغوش گرم بمانم
آن لحظه با تمام وجودم احساس کردم برای من است
او نیز این احساس را داشت ، از شانه های خیسم فهمیدم
گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی
اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم
گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی
اگر روزی باشم ولی تو نباشی
من نیز با تو می آیم هر جا که باشی
او میگفت ، من نیز برایش درد دل میکردم
درد دل او ، درد دل من بود
درد دل ما ، یک راز عاشقانه بود.....
رازی که همیشه در دلهایمان خواهد ماند
عاشورای سه سال پیش یادت میاد؟
تلخ ترین خاطره رو برام به جا گذاشتی
قلبم داشت از سینه می زد بیرون
به اندازه تمام عمرم اون روز گریه کردم
توی ذهنم خیلی خوب حک شده
چند ساله هر روزم روزعاشورا ست
بیداری و خوابم شده گریه
از سه سال پیش تا به امروز هروقت روز عاشورا میاد
بازم حس می کنم قلبم داره از سینه بیرون میزنه
هیچ وقت دوست ندارم عاشورا بیاد
خیلی بی انصافی!
یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد
یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم
و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم!
کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید
و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم!
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ،
همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد!
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست
او برایم یک دنیاست!
یکی را برای همیشه دوست میدارم ،
کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا !
کسی که هرگز اشکهایم را ندید
و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم!
یکی را تا ابد دوست میدارم
کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید
و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است
که در قلبم نشسته است !
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم
کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و
لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود !
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم
کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد
که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم !
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است
از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است !
یکی را دوست میدارم ولی او
هرگز این دوست داشتن را باور نکرد!
نمیداند که چقدر دوستش دارم
نمی فهمد که او تمام زندگی ام است !
یکی را با همین قلب شکسته ام
با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم!
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست
اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد!
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم
کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد!
یکی را دوست میدارم ...
با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما ...
من دیوانه تنها او را دوست میدارم !
روز دختر ایرانی مبارک
این روز قشنگ رو به دو تا خواهر گل خودم تبریگ میگم
دوستون دارم با همه وجودم
گلدان روی میز تنها ۱شاخه گل رز خشک شده دارد...
یادت هست؟!
اولین باری که شاخه رز سرخی به من هدیه دادی؟
چه جوری به طرفم گرفتی که ترسیدم ...
اما قشنگترین لحظه عمرم بود
و حالا مدت هاست که تنها این شاخه خشک شده
مهمان گلدان قلبم شده
یادش بخیر!
با تمام وجودم دوستت دارم
شازده کوچولوی من
دل من چه خردسال است،
ساده می نگرد، ساده می خندد، ساده می پوشد،
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد، ساده می شکند، ساده می میرد،
دل من تنها، تنها، سخت می گیرد
میدانی چگونه دوستت دارم؟
مثل احساس بعد از دعا...
روزها گذشتند
روزهای پیاپی شور و زندگی
روزهایی که بوی امید می داد
لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می رساند
آنجا که به ابرها دست می کشیدم
و ثانیه هایی که دریای نیلوفر قلبم قد می کشید و می پیچید
و به بغض ابرها می رسید اما...
حالا من مانده ام و دلتنگی
من مانده ام و دنیایی حرف نگفته
حالا من هستم و خستگی از رکود لحظه های کبود خاطره
انگار گم شده ام در هجوم سکوتی تلخ
انگار از ذهن زمان پاک شده ام
و در سیاهی سمج روزهای بی پایان گم
کاش می توانستم از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم
کاش توان این را داشتم تا مرز رویای سبز با هم بودن پرواز کنم
ودر آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم
اما زندگی عوض نمیشود
روی لحظه ها پا می گذارد و می گذرد
قلب من کنار پنجرهء تنهایی هنوز بی قرار توست
گرچه انتظار هیچ معجزه ای از لحظه ها نیست
روزها می آیند ، می مانند و می روند و تو دیگر نمی آیی
و شاید برای من ، بی تو ،انتظار مفهومی تازه می یابد
وقتی من وشبهایم به امید انتظار زنده می مانیم
و زنده بودن معنایی است ساده که من دشوارش کرده ام !
و زند گانی شاید
مجموع ای است از تکرار .... انتظار
چه ساده بودم من ...
این روزها پر از سکوتم
اما سکوتم پر از حرف است
حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمیتوانم بگویم
اگر تمام کلمات دنیا راهم برایت بنویسم باز هم مرا نمیفهمی
چون ندیدی چشمهایم چقدر مات شده این روزها ...
به روی گریه نمیآورم که شب است
چقدر حماقت میخواهد که آدمی نا امید شود
چه ساده بودم من ...
فکر میکردم آنقدر بزرگ شده ام که گریه را از یاد برده ام
فکر میکردم آنقدر سخت شده ام که
هیچ زمین خوردنی نمیتواند مرا بشکند
فکر میکردم به هرچه حرف تلخ و نگاه نادرست
و طعنه ی تاریک آنقدر عادت کرده ام که
میتوانم لبخندی از سر بی قیدی بزنم و در دل بگویم
"این نیز بگذرد "
فکر میکردم احمقانه ترین کار دنیا
انصراف دادن از ادامه ی راه زندگی است
فکر میکردم هیچ بن بستی نمیتواند مرا از ادامه ی راه منصرف کند
و هیچ گاه، هیچ گاه از ادامه دادن انصراف نخواهم داد
فکر میکردم اگر به بن بست بخورم از بیراهه میروم ...
اما میروم ...
فکر میکردم آنقدر قوی شده ام که کوله بارم را زمین نگذارم
و اگر لازم شد کوله ی مسافر خسته ای را نیز بر دوش گیرم
فکر میکردم خدایی دارم که همین نزدیکیست ...
آنقدر نزدیک که حرفهای دلم را نیز میشنود
فکر میکردم خدایی دارم که هیچ گاه ،هیچ گاه با من قهر نمیکند
فکر میکردم خدایی دارم که اگر برایش گریه کنم دلش میگیرد
فهمیدم آنقدر دلم کودک است که
میتوانم یک شبِ سیاه را تا صبح گریه کنم
فهمیدم یک نفر هست که نگاه نادرست و طعنه ی تلخش
مرا میشکند ...
مرا به راحتی شیشه میشکند ،خرد میکند
فهمیدم یک شبه آنقدر کودک شدم که با هر حرف نادرستی
بغض میکنم و روزها شکسته میمانم
فهمیدم خدایم آنقدر دور است که نمی بینمش
فهمیدم اگر دریا دریا اشک بر دامنش بریزم
حتی گرمی دستانش را بر روی سرم حس نمیکنم
فهمیدم انصراف از ادامه ی زندگی
احمقانه ترین کار دنیا نیست ...
من هم ممکن است از ادامه انصراف دهم
فهمیدم گاهی تنها یک راه پیش رو داری و اگر به بن بست برسی
هیچ بیراهه ای نمیتواند تو را به مقصد برساند
فهمیدم گاهی ترس از بیراهه ها و هر آنچه که نمیتواند خوب باشد
قدرت رفتن را ...قدرت ادامه دادن را میگیرد
فهمیدم زودتر از حد انتظارم خسته میشوم ...
آنقدر خسته که زانوانم خم میشود و به زمین میخورم
شبی آرزو کردم همه چیز تمام شود به هر قیمتی...میفهمی؟
هرقیمتی ...
اما انصراف هم جسارت میخواست که من نداشتم ...
پس ماندم و تنها آرزو کردم که شب بخوابم و صبح زود ...
خیلی حرفها تا لبه ی پرتگاه ذهنم آمدند
و چند قدم مانده تا لبه دوباره آرام آرام برگشتند بی آنکه سقوط کنند
همانجا ماند و وقتی لایه ای از غبار زمان رویشان نشست
وکمی کدر شدند رفتند که فراموش شوند …
یا چه میدانم شاید رفتند گوشه ای نشستند
تا روزی دیگر غبارشان را پس بزنم و خوب بهشان فکر کنم
و سکوت جای همه شان را گرفت
اصلا چه ربطی میان نوشتن های من و بودن های تو هست
که از نبودنت مینویسم ؟
وقتی دستانت در حسرت دستانیست که
فاصله اش تا تو سه نقطه است
از همیشه تنها تری
میدانی نوش دارو بعد مرگ سهراب یعنی چه؟
یعنی دل میگیرد و تو نیستی ...
یعنی دل من پر از حرف است
و حرفها آنقدر همانجا میمانند که در من حل میشوند ...
یعنی صدای تو که می آید تنها حال غریبه ای را میپرسم
که آن طرف خط نشسته ونمیداند
این طرف همه ی لبخند ها زورکی است ...
یعنی صدای بوق تلفن میگوید کسی آن طرف خط نیست
و من تازه بیاد می آورم چقدر حرف در پستوی دلم بود
نه ! نترس چیزی از این گلایه ها را نخواهی شنید
که مبادا خاطر این روزهایت آشفته شود ...
قصد رفتن هم ندارم ...
از فرار خسته ام بگذار هرکه میخواهد بیاید
هر که میخواهد برود ...
وهیچگاه نفهمد چشمی تر شد
خودم بریده بودم ...
خودم دوخته بودم
و حالا ذره ذره میشکافم آن پیراهن آبی را
که به رنگ رویا دوخته بودم و به تن باور هایم کرده بودم ...
سرد است ...
ذهن من، قلب تو ...
نه اینکه شکسته باشم ..نه!
اما عریانم ...
و عجیب میلرزم !
راه میروم و فکر میکنم ...
فکر میکنم و شخم میزنم زمین مرده ی ذهنم را ...
تکه تکه های دیروز را از زیر خروارها خاطره بیرون میکشم ...
هرچقدر این کتاب را زیر و رو کنم
داستان دیگری از لابلای کلماتش بیرون نخواهد ریخت
باورش میکنم!
باید فصلی نو را شروع کنم ...
اما نمیتوانم
نبودن هایت را هم نشمردم …
دارد حکایت دل و دیده باورم میشود
کجای این روزهای پر از سکوتی؟
چه میکنی؟
نشسته ای و به چشمهایی که بیقرارت کرد فکر میکنی
یا همان باریکه راهی را که
از دلت به دلم کشیده بودی را هم بسته ای ؟
نمیدانم چرا از همه نامحرم ترشده ای!
میدانی …
نشسته ام و به اینجا فکر میکنم…
به اینجایی که آدم تنهاست یا شاید به آدمی که اینجا تنهاست
" اگر آدم باشد "
همه میگویند تنهایی ام از جنس تنهایی آدم نیست
" من از دل سپردگان هیچ مکتبی نیستم ...
و خوب میدانم این آدم را ویران میکند
جایی دارم که نمیدانم کجاست
آنجا که نه گنبد طلا دارد و نه چاه و نه ضریح چیزی در درونم ...
خدایی را صدا زدم که خودم میشناسمش
نه خدایی که بین صفحات کتاب میگذارند
و از عذابش مینویسند
روزهای دلتنگ و کش داریست ...
میتوانم لحظه لحظه ی بودنم را در نبودنهای طولانیت تباه کنم ...
میدانم ..میدانم ...دست دلم رو شده ...
اما سخت است به باختن اعتراف کنم ...
باور کن نگاه کردن به چشمهای شکسته ی بازنده سخت است
چه برسد به این که آن بازنده خودت باشی و دیوارها همه آینه!
فکرم این روزها به هرجا میرود ...
به هرجا که تو در آن نباشی میرود!
نگاهم نیز این روزها مانند فکرم هرزه شده ...
به هرچشمی زل میزند...
اما نه برای پیداکردن تو ...
برای گم کردن تو ...
اما میدانم، تلاش بیهوده ایست
من حساب و کتاب نمیدانم
نمیخواهم نبودن هایت را بشمارم ...
تنها میخواهم بگذرند و من نفهمم ...
و آنقدر گمت کنم که تا خودت نخواهی هیچگاه پیدایت نکنم
اما مگر میشود با این همه ردپا گمت کرد؟
نگاهت چه رنج عظیمی است وقتی به یادم می آورد
که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام...
گاهی با سی و دو حرف و حتی فریادی که تا عرش میرود
کسی حرفت را نمیفهمد
اصلا نمیشنود و گاهی...
چه ساده بودم من ...
این روزها پر از سکوتم
اما سکوتم پر از حرف است
حرفهایی که جز با زبان سکوت و نگاه نمیتوانم بگویم
روزهای دلتنگ و کش داریست ...
بهتره بگم شبهای دلتنگی و شبهای خط خطی!
.
همه آدمها یه دوست یه رفیق دارن و همیشه با اون هستن
شاید تا آخر عمرشون شاید هم نه ...
ولی میدونن که همیشه یکی هست...
ولی من ... به اندازه همه دلتنگی هام
به اندازه همه تنهاییم
به اندازه همه عمرم
دوست و رفیق دارم...
ولی میتونم به صراحت بگم که هیچکدومشون دوست نیستن
چونکه همه اشون اگه با من هستن فقط بخاطر خودشونه
بارها برام اتفاق افتاده کسائی که ادعاشون میشد از همه رفیق ترن
از همه دوست ترن... از همه نارفیق تر بودن
و فقط از دوست بودن اون وقتای رو دوست هستن
که خودشون بهم نیاز داشتن یاخودشون احتیاج داشتن
وقتی دیگه پر شدن از همه چیزخیلی راحت بیخیال میشن
بعدش انگار نه انگار که من رو می شناسن
و آنقدر رسمی باهات برخورد می کنن
که گاهی اوقات متعجب می شی از اینهمه رفیق های نارفیق...!
همیشه اون آدمهای که بیشتر از همه بهشون خوبی کردم
یا بیشتر از همه باهاشون بودم زودتر هم رفتن...
نه اینکه برام مهم باشه که الان نیستن یا اینکه هستن
ولی بود و نبودشون فرقی نمی کنه ها
دارم می نویسم...
که بدونم ... این دوستای من کجایی زندگی من حضور دارن
دوستای خوب من وقتی پر از دلتنگی هستن پر از تنهایی..
پر از بی کسی...
پر از نبودن یه همراه...
پر از نبودن یه دوست دختر یا پسر تو زندگیشون
من رو می شناسن ولی همین که جنس شون جور شد...
یه رفیق تازه پیدا کردن اصلا یه حالتم نمی پرسن...
وقتی کارشون گیر داره ا وقتی خودشون بخوان من رو می شناسن
ولی وقتی همه مشکلاتشون حل شد همه گرفتاری هاشون رفع شد
دیگه حالتم نمی پرسن
حالا من همه اینها رو نوشتم که به خودم بگم...
اگه خواستم برم سینما, کوه, مسافرت, جشنواره, نمایشگاه
و یا هر جایی دیگه به کسی نگم چونکه میدونم کسی نیست...
حتی یه دوست ساده که وقتی دلت گرفت
میدونی اون هست که به حرفات گوش بده
وقتی از نظر کاری ه یه جایی رسیدی
که فقط بخوای با کسی مشورت کنی
واقعا مثل یه دوست کمکت کنه
اگه یه شب داشتی از دلتنگی می مردی
بدونی اون دوستت هست که باهاش حرف بزنی
همین..!
لحظه های بی تو بودن
یک روز دیگر بی تو گذشت
و همچنان لحظه های زندگی ام بی تو سرد است!
یک روز دیگر با دلتنگی گذشت
و همچنان دلم هوای تو را کرده است....
روزهای سرد زندگی ام بی تو میگذرد
اما هنوز هم به یادت هستم
و با عشقت زندگی میکنم....
اگر هنوز هم زنده ام ، به عشق بودنت نفس میکشم
اگر هنوز هم وفادار مانده ام
میخواهم پاسخ بی وفاییهای تو را بدهم
یک روز دیگر بدون تو گذشت
و دوباره یک قطره اشک دیگر از چشمانم سرازیر شد
و همچنان لحظه های بی تو بودن میگذرد
اما من هنوز در کنار تو هستم
تو نیستی و من هنوز عاشقت مانده ام
تو مرا دوست نداری اما من هنوز دوستت دارم
تو مرا فراموش کرده ای اما من هنوز با خاطراتت زندگی میکنم
و از لحظه طلوع با یاد و نام تو تا غروب سر میکنم
یک روز دیگر بدون تو گذشت و هنوز هم دلم با تو است
اگر هنوز این دل بهانه تو را میگیرد
اگر هنوز هم خوشبختی را با تو میبیند
به عشق بودن تو است
هر جای دنیا که هستی
باش با عشق هر کسی که زندگی میکنی زندگی کن
در کنار هر کسی که هستی عاشقانه در کنارش باش
اما من
هر جا که هستم ، با تو می مانم
اگر در غم عشقت نشسته ام ، عاشقانه به یادت زندگی میکنم
و اگر نیز تنها هستم ، به عشق تو با تنهایی سر میکنم
فصلها را بدون تو گذراندم
و امروز نیز بدون تو گذشت فردا نیز می آید
و مطمئن باش فردا را نیز بدون تو میگذارنم
اما همیشه بدان که اگر سالهای سال نیز بدون تو باشم
عاشقت می مانم
و با عشقت این لحظه های بی تو بودن را
با همه غم ها و غصه هایش میگذرانم
ذهنم گنگ
روحم آزرده
در واپسین لحظات نامفهوم و گیج
سایه روشن نگاهم
تلالوء نگاهت را می طلبد
تا بمانم